کوچک که بودم با سرویس مدرسه رفت و آمد می کردم، همکلاسی هام کلاسای متفرقه زبان، نقاشی، خوشنویسی و.... شرکت می کردن، گاهی با هم به گردش می رفتن، اما من این اجازه ها رو نداشتم، دوستام مسخره ام می کردن، می گفتن بی عرضه ای، می گفتن ترسویی....
من می ترسیدم برای اینکه با هم اتاقی هام بی اجازه سینما و یا گردش برم، همش احساس می کردم زیر نظرم دارن، بفهمن ناراحت میشن، تلفن می زدم خونه که می خوام با دوستام سینما یا پارک برم، سریع می گفتن نه، اجازه نداری ها و.....
من خوش شانس بودم که اجازه داشتم درس بخوونم، توو خانواده ای که بزرگ شدم، دخترای کمی در محدوده سنی من اجازه درس خواندن داشتن...
.
من از دیروز توو فکر دخترایی هستم که در خانواده های بسته به لحاظ فرهنگی، عقیدتی، اجتماعی و.... بزرگ میشن و قبل اینکه بتوونن تشخیص بدن درست یا غلط چیه دچار سرنوشت های شومی دچار میشن.... دخترانی که محیط بسته، پرده هایی که به اسم حجب و حیا بین اونها و والدینشان کشیده میشه، دیواری رو میسازه تا افراد سواستفاده گر بهشون نزدیک بشن...
خیلی ها بهم میگن آدم منفعل و بی عرضه ای بودی و هستی، خیلی ها بهم می گفتن رنگ شاد بپوش، به خودت برس، محیط زندگیت رو عوض کن، اما توو شرایطی بزرگ نشدن که من بزرگ شدم، نمی توونن شرایطی رو تصور کنند که حتی مراقبت و بارداری به حدی شدید و وحشتناک هست که آدم ها رو گاهی بجای محافظت کردن از چاله می اندازه توو چاه....
اما اونقدر گاهی توو عرف و بستر جامعه امون تلاش برای تحقیر تفکرات متضاد با هم هست که اصلا فرصت نمیشه و تحملی وجود نداره که بشه راجع به این مسائل حرف زد....