اردیبهشت سال ۹۸ که شد من ازدواج کردم و بهش گفتم من دیگ ازدواج کردم و نمیتونم دیگ باهات حرف بزنم خودشم درک کرد و گفت باشه واقعنم نمیخاستم دیگ حرفی زده بشه چون من اصلا پامو از حدم فراتر نذاشتم فقط به حرفاش گوش کردم و راهنماییش کردم بیشتر از این جلو نرفت خلاصه بگم که بعد از یه ماه که گذشت خودش دوباره اومد پی ویم ازم کمک خواست من دلم سوخت کمکش کردم تا یه مدتی ولی به جون خودم قسم پامونو فراتر نذاشتیم به خدا به جون خودم من شوهرمو از جونم بیشتر میخام