من وقتی بچه بودم چون خواهرای بزرگتر داشتم فیلم های ترسناک میدین تا الان من نمیتونم تنها باشم میترسم وحشت میکنم .خوب هم نشدم.یا دوستم چون بچه بود دخترخاله هاش یک عروسک خرسی بزرگ روش انداخته بودن تا الان از عروسک میترسه و هیچ عروسکی نداره .شما هم اگه خاطرات بد بچگی دارید تعریف کنید
با دختر عمه هام تو ی خوته ی زندگی میکردیم من تک فرزند و اونا دوتا بودن ی وقتایی ک تنها بودیم تو پله ها صدا در میاوردن و چراغارو خاموش میکردن و منو میترسوندن چون کوچیک تر بودم الان خیلی بهتر شدم چون همش ب خودم میگم من ی مادرم و باید قوی باشم ولی خیلی طول کشید تا خوب بشم
مامانم همیشه میگه تا وقتی یکیو پیدا نکردی که برات مثل بچهت باشه نرو توی رابطه، ازدواج!یه بار که پرسیدم یعنی چی، گفت یعنی مثل بچه ای که از گوشت و پوست و استخون خودته باشه برات، نه خوبشو، نه بدشو، نه خوشگلشو، نه زشتشو، نه داراشو، نه فقیرشو حاضر نباشی با کس دیگهای عوض کنی، هر عیب و ایرادیم که داشته باشه دلت نخواد یکی بهترشو بیاری به جاش، چون برات بهترینه در هر حالتی...وقتی ازدواج کن که مطمئن باشی میتونی توی سختیا، نداریا، مریضیا، گرفتاریا مثل یه مادر بمونی به پای آسمون ابری و آفتابی زندگیِ طرفت، گاهی عینک آفتابی بزنی، گاهیم چتر بگیری دستت!:))
توخونه بودم ۹شب تنها از تاریکی میترسیدم یه هو برقا رفت ۷یا ۸سالم بود سکته ی ناقص زدم به خدا چسبیده بودم به بخاری تکون نمیخوردم بابام رفته بود ماشین بگیره مامانم بره خونه ی خالم 😑😑😑خواهرمم رفته بود خونه ی زن عموم
ابتدایی بودم دوستم روز اخر التماس کرد 100 تومن بهش بدم قرض یکی رو ک دیگه نمیبینه بهش بدم... خیلی التماس کرد بهش دادم گفتم سال بعد خب میاره. بعد ک تو صف داشتیم میرفتیم واسه امتحان دادن برگشتم دیدم رفته داره خوراکی میخره و ب من میخنده. هنوز ک هنوزه حس حماقت میکنم. دیگ هم ندیدمش
هيچ کس نميتواند به عقب برگردد و از نو شروع کند.اما همه مي توانند از همين حالا شروع کنند و پايان تازه اي بسازند