یک بار یه مریضی بد گرفت پاهاش یهو سست شد من نمیخواستم باور کنم عصبی شده بودم هی با لگد میزدم به پاش میگفتم بهت میگم پاشو از جات. ول کن نبودم گریه میکرد میگفت نمیتونم ولی نمیتونستم باور کنم شوکه شده بودم. سر اون بیماری یک ماه تمام بستری شد بیمارستان. مثل مادر پرستاریشو کردم اما اون روزی که اونطوری بی رحمانه میزدم به پاش هیچوقت نه از یاد من میره نه اون. هنوزم یادش میفتم اشکام سرازیر میشه