2733
2734

سلام‌دوستای‌خوبم‌❤

ممنونم‌به‌خاطر‌لطفی‌که‌بابت‌تاپیک‌قبلم‌بم‌داشتین‌


منم‌سعی‌کردم‌براتون‌یه‌داستان‌دیگه‌بزارم‌..

خب‌قسمتیشو‌از‌قبل‌تایپ‌کردم. تا‌شما‌بخونین‌بقیشم‌تایپ‌می‌کنم‌😘😘



اول‌یه‌سری‌توضیحات‌..


اسم‌شخصیتمون‌ترانس‌

داستان‌کاملا‌واقعیه‌

لطف‌کنین‌اگه‌خوشتون‌نیومد‌تاپیکو‌گزارش‌نزنید‌

بالاخره‌منم‌زحمت‌کشیدم‌اینارو‌نوشتم😁😁


اخر‌سرم‌هر‌سوالی‌داشتین‌جواب‌میدم‌.

خب‌من‌برم‌کارمو‌شروع‌کنم😎😎

صدای خنده های تو مانند صدای افتادن تکه های یخ در لیوان بهار نارنج است🍃 قدری بخند🍃🍃می خواهم گلویی تازه کنم🍻


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

خانما‌من‌براتون‌عکسارو‌می‌زارم‌

اما‌دیر‌لود‌میشن‌ببخشید

صدای خنده های تو مانند صدای افتادن تکه های یخ در لیوان بهار نارنج است🍃 قدری بخند🍃🍃می خواهم گلویی تازه کنم🍻

بچه ها یه کاربرا بخوام پیدا کنم ببینم هست باید چه جوری جست وجوش کنم.نمیخوام تگش کنم

تا خدا بنده نواز است به خلقش چه نیاز....میکشم ناز یکی تا به همه نازکنم....🥰خدایا همیشه مواظب فرشته کوچولوهام باش😍 
2738

از‌وقتی‌یادم‌می‌یاد‌یه‌دختر‌منزوی‌و‌گوشه‌گیر‌بودم‌...


قد‌متوسطی‌داشتمو‌پوستم‌گندم‌گون‌بود

بعضیا‌‌مسخرم‌میکردنو‌میگفتن‌سیا‌سوخته....

بعضیا‌حسرت‌می‌خوردنو‌میگفن‌خیلی‌زیبایی...


تو‌خانواده‌متوسطی‌به‌دنیا‌اومدم‌

خدا‌بعد‌یه‌عالمه‌دوا‌درمون‌منو‌به‌مامان‌بابام‌بخشیده‌بود....


بابام‌همیشه‌در‌گوشم‌میگفت‌دختر‌تو‌بختت‌بلنده‌

میگفت سرنوشت تورو خدا رقم زده و اون برا بنده هاش بد‌نمی‌خواد.....


بابام‌یه‌کارگر‌‌ساده‌بودو‌مامانم‌گاهی‌اوقات‌سبزی‌پاک‌می‌کردو‌می‌فروخت‌.....


نمی‌دونم‌چرا‌ما‌کلا‌برعکس‌بودیم‌

نه‌به‌خانواده‌عموم‌که‌اینقدددر‌خر‌پول‌بودن‌.....نه‌به‌ما.....

ناشکری‌نمی‌کنم‌..ولی‌خب‌ناراحت‌می‌شدم‌وقتی‌بابام‌

برا‌چندر‌غاز‌پول‌از‌این‌شهر‌به‌اون‌شهر‌می‌رفتو‌

بغل‌دستمون‌عموم‌زندگی‌شاهانشو‌داشت...




مامانم‌همیشه‌میگفت‌درستو‌بخون‌‌دکتر‌شی‌

مایه‌عزتو‌سربلندیم‌شی‌...و‌از‌این‌نصیحتای‌مادرانه


یه‌شب‌بابام‌خوش‌و‌خندون‌اومد‌خونه‌

گفت‌ترانه‌بیا‌ببین‌برات‌چی‌گرفتم...

رفتم‌بغلشو‌گفتم‌ببینم‌چی‌گرفتی‌بابای‌مهربونم‌😍😍


مامانم‌گفت‌تو‌هرچی‌گنده‌میشی‌مغزت‌بیشتر ‌آب‌می‌ره‌

بیا‌پایین‌از‌بغل‌بابات‌کمرشو‌شکوندییی😐😐😐


گفتم‌خاتون‌خانوم‌نکنه‌حسودیت‌میشه‌‌شوهرت‌مال‌ما‌

شده‌هااااااااا


مامانم‌گفت‌‌:((منننن‌  وای‌بلا‌به‌دور...همش‌برا‌خودتون))


و‌هممون‌خندیدیم‌...

‌اومدم‌نشستم‌زمینو‌گفتم‌  بابا حالا بگو چی گرفتی برام







بابام یه دستبند طلای فوق العاده ظریفو قشنگ نشونم دادو گفت تقدیم به بهترررین ترانه دنیا

چشمام پر اشک شد

بابای مهربونم تمام پول کارگریشو داده واسه خوشحالییی من


مامانم یهو گفت وای   مرد چرا ملاحظه نمیکنی

بابام گفت خانوم نمیخواد حسودی کنی حالا


من برا حسوووود ترین خاتون دنیا هم یه  سوپرایز دارم

مامانم بانازو عشوه گفت کووو ببینم


بابام یه جعبه کوچیک گردنبدو به مامانم داد و گفت تقدیم به عشق حسودم



شاید از نظر بقیه ما چیزی نداشتیم ولی به نظر من

خونه کوچیک ما شبیه ستاره ها ی اسمون شب از این

همه عشق درخشان بود....💎💎



بابام‌خیلی‌اروم‌موهای‌مامانمو‌کنار‌زدو‌...گردنبندو‌گردنش‌کرد‌..


منو‌مامانم‌دو‌تا‌بوس‌حسابی‌از‌بابام‌کردیمو‌ازش‌تشکر‌

کردیم...




بابام‌گفت‌به‌جای‌این‌لوس‌بازیا‌برین‌لوازم‌منو‌آماده‌کنین‌


مامانم‌گفت‌  خیره

بابام‌گفت‌فردا‌قراره‌برم‌با‌یکی‌از‌دوستام‌

یه‌کار‌خوب‌برامون‌پیدا‌شده...

مامانم‌گفت‌‌حالا‌نمی‌شه‌نری‌....بابام‌گفت‌نرم‌کی‌پول‌دربیاره‌برا‌شماها‌‌‌  طلا‌بگیره‌بعدم‌خندید‌...



فردا‌صبح‌وقتی‌خواب‌بودم‌بابام‌رفته‌‌بود ..

گفته‌بودکه‌شب‌برمی‌گرده‌و‌نگران‌نشیم‌اگه‌دیر‌کرد...



حالا‌زل‌زده‌بودم‌به‌ساعت‌  از‌ یازده‌شبم‌رد‌کرد..

مامانم‌دل‌تو‌دلش‌نبود‌..

میگفت‌این‌چرا‌گوشیشو‌جواب‌نمیدهههه

گفتم‌مامانم‌نگران‌نباش‌...گوشی‌بابا‌رو‌که‌میشناسی‌‌که‌‌

از‌بس‌داغونه‌همش‌خاموشه‌


یهو‌گوشیمون‌زنگ خورد‌

مامانم‌جواب‌داد‌


بعد‌چند‌دقیقه‌فقط‌صدای‌شیون  ‌مامانم‌‌خونرو‌پر‌کرده‌بود

اینقدر‌گریه‌کرد‌و‌از‌ته‌دللل‌داد‌زد‌که‌‌کل‌خونه‌با‌صداش‌می‌لرزید‌


صدای خنده های تو مانند صدای افتادن تکه های یخ در لیوان بهار نارنج است🍃 قدری بخند🍃🍃می خواهم گلویی تازه کنم🍻

به‌خودم‌اومدم‌.....کجا‌بودم‌...مراسم‌ختم‌بابام

مامانم‌کجا‌بود‌رو‌تخت‌بیمارستان‌


دلم‌کجا‌بود‌....تو‌یه‌قبره‌تاریککککک‌

گریم‌نمی‌یومد‌..چون‌تو‌شک‌بودم‌

بابای‌من‌کی‌تصادف‌کرد‌....اصلا‌چرا‌باید‌تصادف‌کنه....




می‌دونی‌دلم‌کی‌می‌سوخت‌...وقتی‌همه‌یه‌جوری‌رفتار‌

می‌کردن‌انگار‌بابای‌من‌یه‌غریبه‌بوده‌

دلم‌سوختتت

برا‌تنهاییمون‌

برا‌مهربونیای‌شب‌قبل‌‌مرگ‌بابام‌دلم‌اتیش‌گرفت‌





بابای‌منم‌آسمونی‌شد‌


قرار‌شد‌عموم‌پول‌مراسمای‌بعدیو‌بده‌به‌خیریه‌

منو‌مامانمم‌حق‌اعتراض‌نداشتیم‌که‌

ما‌کی‌بودیم‌این‌وسط‌...



‌برگشتیم‌خونمون...دوتا‌زن‌تنهای‌عالم‌


مامانمم‌دیگه‌گریه‌نکرد...


همدوتامون‌ساکت‌به‌یه‌گوشه‌زل‌زده‌بودیم

مامانم‌ یهو داد زدو گردنبندشو چنان کشید که پاره شد

هجوم اورد سمت من گفت :((بده من اون اشغالووو

بده من بت می گم.))

داد زدم نمی دم یادگاره بابامه

نمی دممممم


مامانم جیغ می زد که دستبندمو بش بدم

یهو درمونو زدن ...

نیما و عمو بودن ....عمو داد زد چته خاتووون

چرا داری جیغ می زنی .


مامانم یهو پرید و هجوم برد سمت عموم که از خونه

من برو بیرون


اینقدر با مشت می زد زد تو سینه عموم که عموم

یهو‌هردو‌دست‌مامانمو‌گرفت‌و‌‌مامانمو‌هول‌داد‌عقب‌


مامانم‌فقط‌داد‌میزدو‌نفرین‌می‌کرد‌که‌بی کس گیر آوردین


خدا بی‌کستون کنه ....


اینقد گریه‌کردم‌اینقدر‌برا‌بی‌کسی‌خودمو‌مامانم‌زار‌زدم


که‌نزدیک‌بود‌خفه‌شم




صدای خنده های تو مانند صدای افتادن تکه های یخ در لیوان بهار نارنج است🍃 قدری بخند🍃🍃می خواهم گلویی تازه کنم🍻

حالم‌خیلی‌بد‌بود‌...

روز‌بعد‌منو‌مامانم‌رفتیم‌سر‌خاک‌بابام‌...

مامانم‌خیلییی‌بی‌تابی‌میکرد‌و‌میگفت‌:(وقتی‌قید‌خانوادمو‌بخاطرت‌زدم‌..قسم‌خوردی‌که‌

همیشه‌خوشبختم‌کنی...کووووو‌خوشبختی‌من چرا‌نمیبینم ....

مامانم‌تا‌خود‌غروب‌سر‌قبر‌بابام‌گریه‌کردو‌یکسره‌باهاش‌حرف‌زد...خاطره‌هاشو‌مرور‌کرد..

اینقدر‌خفه‌هق‌هق‌کردم‌گفتم‌الانه‌که‌خفه‌شم‌

داغ‌بابام‌کم‌بود....

حرفای‌جیگر‌سوز‌ مامانم‌حالمو‌ بد تر میکرد.)




نم‌نم‌بارون‌گرفت‌...مامانم‌داد‌می‌زد‌..ببین ‌امین‌ آسمونم‌

داره‌به‌حالم‌گریه‌میکنه...


خلاصه‌بارون‌کم‌کم‌داشت‌شدت‌میگرفت...

گفتم‌مامان‌بیا‌بریم‌خونه‌الان‌هوا‌تاریک‌می‌شه...



رفتیم‌خونه‌

تنهای‌تنها‌

دیگه‌باید‌ عادت می کردیم


هیچ وقتتتتت یادم نمیره چه شبا تا خود صبح منو مامانم از ترس نخوابیدیم


مامانمم‌که‌همش‌گریه‌میکردو‌بی‌تابی‌بابامو‌می‌کرد

کی حال منو درک میکنه ؟؟؟

کسی که خودش این دردو کشیده...


یه شب صدای رعدو برق وحشتناااک بود

ماهم تنها تو یه کوچه خلوت بودیم

مامانم گفت ترانه نمی دونم چه مرگمه می ترسم..

گفتم مامان نترس من پیشتم که ...


یهو رعدو برق وحشتناکی زدو برقامون رفت

مامانم چنان داد می زد روح از تنم می رفت


از تو تاریکی معلوم نبود دیوونه شده بود  چش بود

داشت همزمان با ده نفر حرف می زد

اینقد جیغغغ زدم گفتم مامان نکن می ترسم

اینقد گفتم ولی مامانم از خودم بدتر بود

از شدت گریه لکنت گرفتم

مامانم آروم شد گفت گور پدر هرکی میخواد زر مفت

بزنه ...

من امشب تنها با این خونه تاریک سکته میکنم زنگ بزن عموت یه کاری کنه..

دیدم راست میگه ها


بعد دوبار زنگ زدن عموم برداشت

گفت جانم عزیزم

مهربون شده بود....

گفتم عمو تورو خدا یه کاری کن‌منو‌مامان‌از‌ترس‌سکته‌کردیم

عموم‌گفت‌الان‌میام‌دنبالتون...


مامانم‌گفت‌نههههه‌یکی‌رو‌بفرست‌پیشمون‌

ما‌جایی‌نمیایم‌

عموم‌گفت‌باشه‌ الان مینارو می فرستم


مامانم گفت مینا از ما ترسو تره که


عموم گفت خب نیمارو می فرستم الان

ماهم قبول کردیم.


تو تاریکی بودیم یهو یکی در زد

مامانم ترسید

گوشیمونم همزمان زنگ خورد ..

برداشتم ..نیما گفت درو باز کن خیس شدم..


صدای خنده های تو مانند صدای افتادن تکه های یخ در لیوان بهار نارنج است🍃 قدری بخند🍃🍃می خواهم گلویی تازه کنم🍻

سریع از تو تاریکی چادرمو پیدا کردم رفتم درو باز کردم


گوشی نیما چراغ‌خیلی‌قوی‌داشت‌...

بالا‌خره‌باید‌یه‌فرقی‌بین‌گوشی‌ارزون‌ما‌

و‌اون‌گوشی‌نیما‌بود..خخخخخ


به‌محض‌اینکه‌اومد‌تو‌

مامانم شروع کرد قربون صدقه رفتنش

که برا خودت مردی شدی و اینا

خلاصه نیما رو اپن خونه نشست که نور گوشیش

همه جارو بگیره...


بعد چند دقیقه برقا اومدن ...

نیما خندید گفت قدم خیر من بودا


به محض اینکه منو مامانمو دید گفت واییییی


این چه قیافه اییه ...چشاشونو نگا کن

مامانم‌گفت‌ترانه‌چادرمو‌بیار

نیما‌گفت‌ناراحتم‌کردینو..مگه‌من‌غریبمو‌از‌این‌حرفا


کاری‌کرد‌منم‌چادرمو‌پرت‌کردم‌گفتم‌نیمااا‌ول‌کن‌دیگه‌


رفتم‌جاهارو‌انداختم‌که‌بخوابیم‌

نیما‌هنوز‌  لم داده بود رو اپن...

یه‌نگاهی‌به‌تشکا ‌انداخت‌


گفتم‌ آقا نیما اینجا خبری از تخت نیست باید رو همینا سر کنی اونجوریم چپ چپ نگاه نکن



گفت چیه خودت می بریو می دوزی الان کسی چیزی

گفته...


تو دلم گفتم والا اون نگاه تو ادم همه چیزو ازش میفهمه.....





اونشبم گذشت

شبای بعدو چیکار می کردیم

مگه می تونستیم همش به عمو زنگ بزنیم


اینقدر بچه هاش ناز پرورده بودن

که اون شبی که نیما خونمون خوابید

صبحش‌همش‌آخخخ‌و‌ اوخخ میکرد

که‌مثلاااا‌  کمرش‌درد‌گرفته‌....


لووووووس


یه‌روز‌مامانم‌گفت‌می‌خوام‌برم‌سر‌خاک‌امینم‌

تو‌هم‌نمی‌خواد‌بیای‌

منم‌گفتم‌ یعنی‌چی‌

بابامه‌و منم باید بیام


مامانم‌ به زور قبول کردو رفتیم

بعد از برگشتنمون دوباره مامانم افسرده شد

همش غر می زد

گریه می کرد

داد می زد

انگتر دستبند من باعث و بانی همه این ماجراها بود

منو فحش می داد که اون دستبندو بده من نابودش کنم


منم می گفتم مامان اگه بفهمم دوای دردت این دستبنده بازم بهت نمی دم

تنها یادگاره بابامه


مامانمم همش گریه می کرد


یه شب اینقدر از دست مامانم حرص خوردم

که گریه داغ دلمو خوب نکرد


می پریدم هوا و خودمو می کوبیدم زمین که شاید

از‌شدت‌درد‌  آروم شم

ولی نشدم



رفتم‌بیرون‌از‌اتاق‌

هرچی‌لیوان‌دم‌دستم‌اومد‌شکستم‌...مامانم‌گریش‌اوج‌

گرفت‌


رفت‌‌گفتم‌مامان‌‌تموووومش‌کن‌

تو‌همون‌خاتونی‌که‌صدای‌خنده‌هات‌آدمو‌به‌ وجد‌ می‌آورد


داد‌زد من‌به‌شوق ‌امین‌ می خندیدم الان‌اون‌نیست‌

از‌خنده‌هم‌خبری‌نیست....




گفتم‌مامان‌ منم هستم ...منم ادمم  ..دیوونم کردی

گریه مامانم آروم شد

گفت ترانه  من به شوق تو زندم


گریه من اوج گرفته بود حالا و مامان می خواست آرومم کنه .


گفتم مامان بیا بریم پیش خانوادت

اونا خانوادتن می بخشنت

مامان گفت می دونم که مامانم هنوز چشم به راهمه

ولی بابام‌چییییی‌


گفتم‌مگه‌نمیگی‌که‌دایی‌بعضی‌اوقات‌بهت‌زنگ‌میزنه‌

گفت‌علی‌اگه‌راست‌میگفت‌که‌مراسم‌ختم‌شرکت‌می‌کرد



مامانم‌تا‌صبح‌از‌خانوادش‌برام‌گفت‌


مامانم‌‌خاتون‌بود‌

دختر‌آقای‌شایسته‌‌..که‌یه‌محل‌رو‌اسمش‌قسم‌می‌خوردن‌

مامانم‌به‌خاطر‌بابام‌قید‌خانوادشو‌زده‌بود


حالا‌خیال‌داشت‌بشون‌برگرده‌....

خانواده‌مادریم‌تا‌حالا‌منو‌ندیده‌بودن‌...خیلی‌جالبه‌


این‌اون‌سرنوشتی‌بود‌که‌بابام‌ازش‌حرف‌می‌زد‌

که‌ترانه‌من‌تو‌سرنوشت‌درخشانی‌داری....



{{عزیزای‌دل‌از‌حاشیه‌ها‌میگذرم‌برسیم‌به‌اصل‌مطلب😁}}


مامانم‌ به اصرار من قبول کرد که ما بریم پیش خانوادشو شانسمونو امتحان کنیم...


الان من کجا بودم

روبه روی پیر مردی که با تنفرررر تمام بهم زل زده بود

پیرزنی که داشت از اعماق وجودش یه لالایی جانسوزی می خوندو گریه می کرد


مادری که از شدت گریه چشمش جاییو نمی دید

همش می گفت آقا جون اومدم پابوست

آقا جون شرمندتم

آقاجون ببخشید ...


مامانم‌اینقدر‌گریه‌کرد‌از‌حال‌رفت‌

رفتم‌داد‌زدم‌ماماااااان‌

مادر‌بزرگم‌می‌گفت‌خاتوووووون‌

رفتم‌گفتم‌یه‌زنگ‌بزنین‌اورژانس‌


پدر‌بزرگم‌گفت‌اورژانس‌براچی‌ نیازی نیست ...

همینجوووور بی خیاااالللل



داد زدم چی چیو نیاز نیست مامانم داره می میره


گفت  تو خونه من صداتو ننداز بالا سرت دختره بی چشم و رو

گفتم خوااااهش می کنم یه کاری کنین و گریه می کردم و‌مامانمو‌صدا می زدم


پدر بزرگم نزاشت به اورژانس زنگ بزنم

مامانم کم کم به واسطه ابی که روش می پاشیدیم

به هوش اومد..


یهو‌پدر‌بزرگم‌گفت :کارم‌به‌جایی‌رسیده‌‌که‌بچه‌ی‌اون‌

امین‌بی‌...



یهو‌داد‌زدم‌: راجب بابای من درست صحبت کن


صدای خنده های تو مانند صدای افتادن تکه های یخ در لیوان بهار نارنج است🍃 قدری بخند🍃🍃می خواهم گلویی تازه کنم🍻

به شدت عصبانی و شکه شد


گفت هرررررری از خونه من بیرون

برو پیش خانواده خودت یا لله


گفتم مامان پاشوو بریم


یهو پدر بزرگم اومد سمتم گفت نهههه تنها می ری

دختر من اینجا می مونه


مامانم شروع کرد به گریه و زاری و خواهش و تمنا


منم گفتم من بدون مامانم جایی نمی رم



اومد سمتم چنان دستمو کشیدو مثل یه تیکه آشغال

از خونه پرتم کرد بیرون ..

جیغ می زدم ولممممم کن     مامان بیا بریمممم



ولی پدر بزرگم نزاشت مامانم بیاد

صدای جیغغغ مامانم همه جارو پر کرده بود

که ولممم کنین ‌‌‌ ....  غلط کردم اومدم اصلا


بزارین برم پیش دخترم

ولی کوو گوش شنوا


اینقد تو کوچه داد زدمو مامانمو صدا کردم و خودمو به در خونه پدر بزرگم می کوبیدم که حد نداشت



هرکاریی کردم مامانمو بم پس ندادن


عین دیوونه ها می دویدم تو خیابونو گریه می کردم

چنان نفس نفس زدم که نایی برام نمونده بود


ولی باید هرجور شده بود دایی علیو پیدا می کردم

دایی که هیچ وقت ندیدم ..


خودمو‌به یه مغازه رسوندم

صاحب مغازه با تعجب‌بم‌نگاه‌کرد...


صدای خنده های تو مانند صدای افتادن تکه های یخ در لیوان بهار نارنج است🍃 قدری بخند🍃🍃می خواهم گلویی تازه کنم🍻
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز