سریع از تو تاریکی چادرمو پیدا کردم رفتم درو باز کردم
گوشی نیما چراغخیلیقویداشت...
بالاخرهبایدیهفرقیبینگوشیارزونما
واونگوشینیمابود..خخخخخ
بهمحضاینکهاومدتو
مامانم شروع کرد قربون صدقه رفتنش
که برا خودت مردی شدی و اینا
خلاصه نیما رو اپن خونه نشست که نور گوشیش
همه جارو بگیره...
بعد چند دقیقه برقا اومدن ...
نیما خندید گفت قدم خیر من بودا
به محض اینکه منو مامانمو دید گفت واییییی
این چه قیافه اییه ...چشاشونو نگا کن
مامانمگفتترانهچادرموبیار
نیماگفتناراحتمکردینو..مگهمنغریبموازاینحرفا
کاریکردمنمچادرموپرتکردمگفتمنیماااولکندیگه
رفتمجاهاروانداختمکهبخوابیم
نیماهنوز لم داده بود رو اپن...
یهنگاهیبهتشکا انداخت
گفتم آقا نیما اینجا خبری از تخت نیست باید رو همینا سر کنی اونجوریم چپ چپ نگاه نکن
گفت چیه خودت می بریو می دوزی الان کسی چیزی
گفته...
تو دلم گفتم والا اون نگاه تو ادم همه چیزو ازش میفهمه.....
اونشبم گذشت
شبای بعدو چیکار می کردیم
مگه می تونستیم همش به عمو زنگ بزنیم
اینقدر بچه هاش ناز پرورده بودن
که اون شبی که نیما خونمون خوابید
صبحشهمشآخخخو اوخخ میکرد
کهمثلاااا کمرشدردگرفته....
لووووووس
یهروزمامانمگفتمیخوامبرمسرخاکامینم
توهمنمیخوادبیای
منمگفتم یعنیچی
بابامهو منم باید بیام
مامانم به زور قبول کردو رفتیم
بعد از برگشتنمون دوباره مامانم افسرده شد
همش غر می زد
گریه می کرد
داد می زد
انگتر دستبند من باعث و بانی همه این ماجراها بود
منو فحش می داد که اون دستبندو بده من نابودش کنم
منم می گفتم مامان اگه بفهمم دوای دردت این دستبنده بازم بهت نمی دم
تنها یادگاره بابامه
مامانمم همش گریه می کرد
یه شب اینقدر از دست مامانم حرص خوردم
که گریه داغ دلمو خوب نکرد
می پریدم هوا و خودمو می کوبیدم زمین که شاید
ازشدتدرد آروم شم
ولی نشدم
رفتمبیرونازاتاق
هرچیلیواندمدستماومدشکستم...مامانمگریشاوج
گرفت
رفتگفتممامانتموووومشکن
توهمونخاتونیکهصدایخندههاتآدموبه وجد میآورد
دادزد منبهشوق امین می خندیدم الاناوننیست
ازخندههمخبرینیست....
گفتممامان منم هستم ...منم ادمم ..دیوونم کردی
گریه مامانم آروم شد
گفت ترانه من به شوق تو زندم
گریه من اوج گرفته بود حالا و مامان می خواست آرومم کنه .
گفتم مامان بیا بریم پیش خانوادت
اونا خانوادتن می بخشنت
مامان گفت می دونم که مامانم هنوز چشم به راهمه
ولی بابامچییییی
گفتممگهنمیگیکهداییبعضیاوقاتبهتزنگمیزنه
گفتعلیاگهراستمیگفتکهمراسمختمشرکتمیکرد
مامانمتاصبحازخانوادشبرامگفت
مامانمخاتونبود
دخترآقایشایسته..کهیهمحلرواسمشقسممیخوردن
مامانمبهخاطربابامقیدخانوادشوزدهبود
حالاخیالداشتبشونبرگرده....
خانوادهمادریمتاحالامنوندیدهبودن...خیلیجالبه
ایناونسرنوشتیبودکهبابامازشحرفمیزد
کهترانهمنتوسرنوشتدرخشانیداری....
{{عزیزایدلازحاشیههامیگذرمبرسیمبهاصلمطلب😁}}
مامانم به اصرار من قبول کرد که ما بریم پیش خانوادشو شانسمونو امتحان کنیم...
الان من کجا بودم
روبه روی پیر مردی که با تنفرررر تمام بهم زل زده بود
پیرزنی که داشت از اعماق وجودش یه لالایی جانسوزی می خوندو گریه می کرد
مادری که از شدت گریه چشمش جاییو نمی دید
همش می گفت آقا جون اومدم پابوست
آقا جون شرمندتم
آقاجون ببخشید ...
مامانماینقدرگریهکردازحالرفت
رفتمدادزدمماماااااان
مادربزرگممیگفتخاتوووووون
رفتمگفتمیهزنگبزنیناورژانس
پدربزرگمگفتاورژانسبراچی نیازی نیست ...
همینجوووور بی خیاااالللل
داد زدم چی چیو نیاز نیست مامانم داره می میره
گفت تو خونه من صداتو ننداز بالا سرت دختره بی چشم و رو
گفتم خوااااهش می کنم یه کاری کنین و گریه می کردم ومامانموصدا می زدم
پدر بزرگم نزاشت به اورژانس زنگ بزنم
مامانم کم کم به واسطه ابی که روش می پاشیدیم
به هوش اومد..
یهوپدربزرگمگفت :کارمبهجاییرسیدهکهبچهیاون
امینبی...
یهودادزدم: راجب بابای من درست صحبت کن