2737
2734

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

دوست دارم اینجا داستان زندگیمو بگم و دوست دارم نظراتتونو بشنوم. 

من تو یه خانواده شهرستانی بزرگ شدم تو خانواده خیلی خیلی خیلی ساده بابام از اول زندگیش یتیم بزرگ شده بود نه پدری دیده و ن مادری تو دست اینو و اون بزرگ شده بود. خیلی بدبختی کشید خیلی تا به اینجا رسیده الان 64 سالشه و مادرم هم خیلی خانم ساده و زحمت کشیده ای هست. من 4 تا خواهر و1 بردار دارم. مادرم عشق پسر بود بطوری که تمام زندگیشو وقف پسرشون کردن و همه چیز بهش دادن اما چه فایده پسری که هیچ وقت تو زندگیش چیزی نشد و شده آیینه دق پدر و مادر. اما برعکس خواهرام همشون زندگی های خوبی دارن و بسازن. خودمم درسته تو نوجوانی خیلی خام وبچه بودم اما خدایی خیلی بساز بودم خیلی شرایط سخت داشتم اما خدا رو شکر تونستم تحمل کنم. 

تو زندگیم بی نهایت سختی کشیدم. یه دختر فوق العاده بی اعتماد بنفس بودم و مدام داداشم تو سرم میزد و هر چی هم بهش میگفتن فایده ای نداشت که نداشت دوران بتدایی سختی داشتم همیشه تو زندگیم احساس خلع داشتم کمبودی داشتم نمیدونستم ناشی از چیه. پدر و مادرم همیشه فقط و فقط مار میکردن و وقتی نداشتن که با ما هم صحبت باشن از خواهرامم شرم داشتم و میدونستم درکم نمیکنن چیزی بهشون نمیگفتم تو دوران نوجوانی دوست پسر داشتم و متأسفانه باعث دید بد خانواده شد و در نهایت بی اعتمادی اونا نسبت به من بخاطر فشار های خانواده و........ فقط دلم میخواست از خونه و خانواده بکنم برم بریده بودم اصلا نمیخواستم باهاشون باشم اینم بگم که من فوق العاده افسرده بودم خیلی خیلی اما خودم نمیفهمیدم تو سن پیش دانشگاهی انقدر از بابام متنفر شده بودم دور از جون آرزوی مرگشو داشتم الان که اینا رو مینویسم نمیدونم جرا ولی حالم از گذشتم بهم میخوره. 

گذشت و گذشت زندگی پر از فراز و نشیب من تا تو یه گروه واتس اپ عضو شدم تابستون سالی که کنکور داشتم اصلا اصلا به ازدواج فمر نمیکردم. اما خدا جیز دیگه برام رقم زده بود چیزای که به کل زندگی مو عوض کرد. من تو گروه که بودم با یه پسر آشنا شدم و اینکه خودش هم سمج شد و درخواست داد و بدون اینکه متوجه بشم دوست شدم باهاش بطوری که قبل از اون با دو نفر بودم کات کردم و دوبار هم باهم قرار گذاشتیم بیرون نمیدونم چرا از همون اول با بقیه فرق داشت خیلی مومن بود اما خشک نبود کم کم باهم نزدیک شدیم و جریان رو برا مادرش گفته بود مادرشم گفته بود پس باید بریم خواستگاری اینجوری نباید باشه دختر مردم گناه داره

2738

من تو همون شهری دانشگاه قبول شدم که اونم بود البته خودش اسرار داشت که بیشتر باهم باشیم. از همون اول گفت تو رو برا ازدواج میخوام. هر روز و هر روز پیشم بود اونم دانشجو بود اما دو ترم از من بالاتر تو یه دانشگاه دیگه درس میخوند انقدر به من نزدیک و وابسته شده بود که نه ناهار بیرون میخورد و نه شام هر چی که من داشتم رو می‌بردم که باهم بخوریم بدجور عاشقش شدم بطوری که حاضر شدم بخاطرش تغییر کنم اونم خیلی منو میخواست بعد از 3 ماه از اینکه وارد دانشگاهی شدم که خونشون اونجا بود بشدت مادرش اسرار به خواستگاری داشت تو اون شرلیطم کار نداشت و دانشجو بود سال سوم رشته کامپیوتر و معاف شده بود بخاطر جانبازی پدرش یه خانواده خیلی ساده و پدر نظامی و بچه اول بود پدرشم یه خونه داده بود بهش. و یه داداش کوچک تر از خودش داشت به فاصله 4 سال. 

بخوام از اخلاق بگم کلا خیلی فرق داشت باهام خیلی زود عصبی میشد اما خیلی مهربون خیلی زیاد هر چی داشت برام خرج میکرد روزی 2 ساعت مسافر کشی میکرد میاورد باهم خرج میکردیم خیلی خیلی رمانتیک بودیم سر قرار هامون تو پارک اذون ک میگفت میرفت نماز خخخخخخخ مسجدی بود و اعتقادات خاص خودش رو داشت اما هیچ وقت از عشق و محبت کم نذاشت خیلی محبت میکرد من تا حالا هیچ وقت اینجور محبتی رو از کسی ندیده بودم. بخاطر همین بود که خیلی عوض شدن تا قبل اون هر روز ی با یه پسر چت میکردم شبا با یه پسر تا صبح حرف میزدم یه دوست پسرم داشتم که مدام قهر و آشتی میکردیم اما باورتون نمیشه همیشه احساس میکردم یه چیزی کم دارم اما از روزی که دیدمش عاشقش شدم عاشق محبت هاش اونم من اولین دختری بودم که باهاش دوست شده بود و عاشقانه میخواستش. دوران فوق العاده خوبی بود حتی یک لحضه هم طاقت دوری نداشت هر روز جلو خابگاه بود همه دوستام میشناختنش. گذشت و گذشت تا اومد خاستگاری چشمتون روز بد نبینه همه همه مخالف بود هیج کس رای مثبت نداشت

هیچ کس نمیدونست دلم چی میخواد همه فقط میگفتن نه کار نداره.همه مخالف بود خیلی خیلی سختی کشیدم تا بلاخره رضایت دادن. شروع عقد ما شروع سختی ها شد. هر روز و هر روز داشتیم زجر میکشیدم اینم بگم من خوابگاه رو ول کردم رفتم خونشون و حالا به عنوان عضو جدید خانوادشون با اونا زندگیمو شروع کردم ماهی یکبارم به خانوادم سر میزدم دلتنگ بودم اما دیگه کاملا دلم میخواست زندگی جدید رو تجربه کنم........ خانوادم ازم قدل گرفتن که بخاطر اینکه انتخاب خودم بوده شوهرم تحت هر شرایط سخت هم که شده باید پای زندگیم وایسم و گفتن ما هیج وقت ازت حمایت نمیکنم هر مشکلی داشتی خودت باید حل کنی به ما ربط نداره اگر ازدواج کردی با لباس سفید برو با کفن برگرد. گفتن چون انتخاب خودته هر چی شد مسئولش خودتی............ 4 سال زجر های زیادی کشیدم اما هیج وقت نه گذاشتم خانوادم بفهمن نه چیزی

چون میدونستم کسی حامی من نیست زندگی کردم. و ساختم با هر شرایطی شوهرم خیلی زجر کشبد خیلی دنبال کار بود و عاشق شغل نظامی بود 1 سال کامل وقت گذاشت و تمام مراحل رو قبول شد منم خیلی خیلی خوشحال بودم تو اون 1 سال کار تو نقره فروشی با حقوق بالا براش پیدا شد اما چون دیگه مطمئن بود کارش تو نظام میشه گفت نمیرم انقدر اصرار کردم اما نرفت که نرفت.......... قرار بود دو هفته بعد اعزام بشه ما رفتیم شهرستان باخانواده من خداحافظی کرد به همه گفتیم. خیلی خوشحال بودیم خانوادش خیلی خوشحال بودن اما در کمال نا باوری بعد از دو هفته هیچ خبری نشد شوهرم سر زد گفتن برو 1 هفته دیگه و ادامه دادن بعد از 4 ماه گفتن نمیشه تو پروندت برگشت خورده هر جی دنبالش رفتیم هیچی نشد تا بعد از یک سال از اون موقع فهمیدیم بخاطر دایش رد شده چون دایش پرونده دلشته سر مسائل الکی......... شوهرم بشدت افسرده شد ماهم داغون شدیم چون هم آبرومون رفته بود همم شوهرم به تنها هدفش نرسیده بود عاشق کار نظام بود بدون هیچ گونه پارتی تمام مراحل رو با نمره بالا قبول شد بعد از اونم چند جا رفت اما گره خورد بود تو کارش نشد ک نشد کم کم شروع کرد اینور و انور کار کردن کار گری رانندگی همه کاری مرد آنقدر دنبال کار بود و شده بود 3 سال که عقد بودیم و خانواده من بشدت شاکی شدن به شوهرم گفتم این همه مدت منتظر بودیم نشد حالا باید عروسی کنیم شاید شرایط عوض بشه عروسی کوچیکی گرفتیم و رفتیم سر خونه و زندگی شوهرم پیک موتوری شد. منم تو یه موسسه عصر ها کلاس میذاشتم برا بچه ها هر وقت میدیمش تو پیک ک بود سرمو مینداختم پایین خجالت میکشدم انقدر مظلوم شده بود دلم براش میسوخت برا روزی30 تومن تو ظهر میرفت پیک رفته رفته کار های عالی براش پیدا شد 1 ماه از عروسیمون که گذشت مدیر تولید یه شرکت تازه تاسیس قبول شد اما امان از این اقدام بد ذات پسر عموش ک خودش داماد نماییده مجلس بود و چپاول می‌کرد به شوهرم گفت نه نرو من جای خوب تو رو میذارم شوهرم کار رو از دست داد و اونم رفت که رفت جواب پیامشم دیگه نداد انقدر از این قول های الکی شنیدم انقدر سرمون کلاه گذاشتن تو 1 سال 4 تا شغل عالی پیدا شد هر بار به هر بهانه نرفت بعد پیک هم رفت سر ساختمونذتا همین ماه هم کارگر ساختمون بود اما دیگه خسته شده بود از وعده ها چن جا هم رفته بود گزینش با مدرک لیسانس اما همشون دست مینداختنش تا اینکه الان 3 روزه خدا رو شکر یه کار تو شرکت فولاد پیدا کرده کار دفتری اما چی بگم هنوز ناراحته میگه من به آرزوم نرسیدم میترسم افسرده بشه خیلی گریه میکنم اگه شوهرم به این کار دل نده خیلی سخت میشه....... 

از ساعت 5 و نیم میره تا 7 شب انقدر خسته میشهذ. قیافش افسرده هس میگه همش تپش قلب دارم بغض داره همش نمیدونم چکار کنم...... 

و از شانس ما شوهرم الان هر چی دوست داره همشون استخدام نظام شدن ب غیر از شوهرم اونم اینا رو که میبینه داغ دلش تازه میشه خیلی وقت گذاشت و متاسفانه نشد و حالا شده یه آدم نا امید میگه من بچه نمیخوام مگه چه خیری دیدم از زندگی 

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز