مدتها بود دلم میخواست اینو بگم اما از ترس اینکه کسی باور نکنه نگفتم
اینکه بگم چرا متنفرم یه کم طولانیه امیدوارم حوصله شو داشته باشید
خواهرم شونزده سالش که بود با یه پسری دوست میشه از طریق فضای مجازی که کلا مال یه شهر دیگه بود اصلا همو ندیده بودن فقط از طریق عکس عاشق هم میشن جوری که پسره به خواهرم میگفته یه روز اگه صداتو نشنوم دیونه میشم حالا پسره چند سالش بوده ۱۸ سالش ، دو ماه مونده بوده به سربازی رفتنش به خواهرم میگه اول باید تو رو عقد کنم و خیالم راحت باشه بعد برم سربازی ،
پسره به خانوادش میگه ولی اونا راضی نمیشن میگن زوده تو هنوز سربازی هم نرفتی ، پسره هم تنهایی پامیشه میاد شهرمون میره دفتر کار بابام و خواهرمو خواستگاری میکنه، بابام هم بهش جواب رد میده و میگه هنوز واسه شما ها زوده و پسره هم میره ، خواهرم که میفهمه غوغا مبکنه که من همینو میخام و اینا ، بابامم حسابی باهاش حرف میزنه که پسره بچس و حتی پدر و مادرش هم راضی نیستن صبر کن و اینا
خواهرم به اجبار با پسره قطع رابطه میکنه ، چند وقت بعدش یکی پیدا میشه که هم لیسانس داشت و هم سربازی رفته بود و هم شغل خیلی خوبی داشت ولی علیرغم مزایای شغلش چون باید یه مسیر طولانیو هر روز طی میکرد خسته شده بود و وقتی با خواهرم صحبت میکنه میگه من میخام کارمو ول کنم و دوست دارم همراهیم کنی ، خلاصه خواهرم هنوز به یاد دوست پسرش بوده و چندان تمایلی به ازدواج نداشته ،
این وسط پدرم باهاش صحبت میکنه و کلی وعده وعید میده که با این پسره ازدواج کنی خوشبخت میشی
از اون موقع رفنارای عجیب بابام شروع میشه ، خودش واسشون عروسی میگیره ،
بهشون خونه میده ، ماشین براشون میگیره ، یه جهیزیه خیلی توووووپ به خواهرم میده
شوهرش هم بعد از انصراف از شغلش همش میگفت من فلان شغل خوبو داشتم و ول کردم به کمتر از اون شغل راضی نمیشم برم سرکار واسه همین یه مدت بی کار بود
بعد متاسفانه پدرم مریض میشه و کار پر درامد پدرمو این آقا تصاحب میکنه،