باعشق ازدواج کردم.همه حسرت زندگیمونو داشتن.تنها درد زندگیمون بچه نداشتن بود.یهو انگار یه طوفان اومد زندگیمو نابود کرد.شوهرم میگه جدا شیم.خسته شده.دلش میخواد پدر شه.مستقیم نگفت واسه بچه حدا شیم ولی انقدر بهونش الکی بود که کاملا مشخصه.شکه شدم.یه ماهه خونه پدریمم.دیگه منو نمیخواد.به دوستش گفته خسته شدم از دکتر و دوا و استرس بچه.چشمشو رو ده سال زندگی مشترک بسته.شده یه آدم دیگه.اصلا این آدمو نمیشناسم.به حدی عوض شده حتی خانواده خودشم شکه شدن.آخر هفته قراره برم وسایلمو بردارمو توافقی جدا شیم.حتی بزرگترا هم باهاش حرف زدن گفت آرامشم تو این یه ماه بیشتر شده.بهش پیام دادم.کلیپ احساسی از عکسامون درست کردم.انگار نه انگار فقط زد ولم کن.هنوز کسی از فامیل نفهمیده ولی مطمئنام ناباورانه ترین جدایی فامیلمونه.ما انگشت نما بودیم از عشق و زندگی گرممون