با شوهرم دیروز ظهر رفتیم بیرون و گردش و ... خیلیم خوب بودیم ینی خیلی رمانتیک شده بود هی میگف خوشحالم که تو رو پیدا کردم و ... شدیدا تو حس بودیم(نامزدم)
دیگه شب رفت خونشون بعد مامانش یه چیزی دربارم گف منم داشتم اونو توضیح میدادم که ضعف نشون نده و ...
یهو دیدم رف بعد یه ساعت خبری نشد زنگ زدم دیدم بهم میگه چیه بگو اصلا اعصاب ندارم تو دیگه ولم کن هر وقت حالم خوب شد زنگ میزنم با مامانم دعوا کردم شب بخیر
منو میگی😐😐😐😐😐
از نصف شب تا الانم بهم زنگ نزده رفته مغازه کار میکنه
هی میخام زنگ بزنم جلومو میگیرم