وقتی اول راهنمایی بودم به یکی از معلمام علاقه مند شدم.کم کم زیاد شد و به وابستگی رسید.اختلاف سنی مون 20 سال بود.خیلی دوسش داشتم ولی اوون ازاول از اخلاقای من متنفر بود.خیلی دعا داشتییم اما اخرش اشتی میکردیم.تا اینکه بعد 7سال تصمیم گرفت منو در مهم ترین روزهای زندگیم تنها بذاره.رفتنش برام دردناکه.مثل فوت یه عزیز...این روزا روزای سرنوشت سال منه روزایی که با عبور از دیواری به نام کنکور سرنوشتم مشخص میشه.این روزا من تو اوج بودم....اوج وابستگی به اون و اوج موفقیت...حالا انگیزه ای برای زندگی ندارم.کسی که از ته دلم سالها دوسش داشتم فقط به خاطر اینکه اخلاق منو دوست نداشت رفت.آدم ها هر قدر بی تفاوت هم که باشم نسبت به علاقه ای که ایجاد میکنن مسئولند.کاش 4ماه کناراین 7سال تحمل میکرد.البته شاید تمام این 7سال هم از روی ترحم مانده.اما هرچی که هست زندگی من هم با رفتنت به پایان خودش نزدیک میشه.کاش میتوستم فریاد بزنم وصداموبشنوی خداجونم.همه ی انگیزه ام واسه اینده رو از دست دادم.