دیگر شبها صدای آن دوره گرد پیر که علویه میخواند نمیامد،به جایش گاهی صدای چند تا تیر شنیده میشد و جیغ زنی که بی امان میکشید.
این طور بود وچند روزی را سر کردو منتظر ماند:شاید کاری به کسی،نداشته باشند.
آن شب آمدند و اعلامیه خواندند که:دوست داران آنان در امانند و،مخالفانشان بر چوبه ی دار.
قبل رفتن ابوعقیل گفته بود، در روستای کناری آمدند و چه حرام هایی که حلال نکردند و زنانشان را بردند و مردان و کودکان را سر بریدند،آنهم برحسب نام و نسب و اعتقادشان.
باز هم ناخن لعنتی در شستش فرو میرفت،و اینبار انگار میخواست آن را سر ببرد.چسب زخم را هم بریده بود و آنقدر در کارش جدی بود که چیزی جلو دارش نبود. فقط خون بود که دمپایی را پر کرده بود و عرق،که از،پیشانیش سر میخورد و می افتاد داخل عرقگیر.
ام الزهرا خواب بود و بچه ها خواب بودند و ریحانه فردا تولد،سه سالگیش بود.امسال قول گرفته بود برایش دوچرخه بخرند.آنهم صورتی.وخریده بود و بسته بود گوشه حیاط،تا فردا بدهد به ریحانه.