2703
2553
عنوان

بدویین بیایین داستان

177 بازدید | 13 پست

سلاااام

دوستان یه داستان کوتاهی رو الان میخوام بگذارم، بخونین و نظراتتون رو درموردش بگین

اول بگم که ازین داستان های عشقی و اینا نیست

خودم خوندمش آخرش گریم گرفت گفتم نظر شمارم بدونم

آماده ایی اعلام حظور کنین بگذارمش

کلی دستم درد میگره تایپ میکنم،میمیری ری اکشن نشون بدی.....والا  

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش

ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

2720

هواگرم بودو گرما به شیشه ها می خورد و ذوب میشد و می آمد لبه ی پنجره،بعد راهی پیدا می کرد و از درز لای آن خودش را سر میداد تو.هربار که پنکه سرش را میچرخاند آن سمت، قطره های عرق بود که شرشر از پشت گردنش لیز میخوردند وپرت میشدند روی ملافه. 

همیشه همین طور بود و بیدار میشد و غلت میزد و گرما را از شش هایش میداد بیرون.

کلی دستم درد میگره تایپ میکنم،میمیری ری اکشن نشون بدی.....والا  
2714

اما اینبار فقط گرما نبود،درد بود و خون بودو ناخنی  که نصفه های شب گوشت انگشت بغلیش را شرحه شرحه میکرد.بلند شد و آفتاب را دید که تا روی ملافه ی خونی پهن شده بود و قطره های خون زیر شست پایش را نشانه رفته بود.بلند شد و همه خواب بودند و انگار صد سال بود همین طورند.

خودش را سلانه سلانه تا جلوی یخچال کشیدو چسب زخم را محکم پیچید دور شستش.

بعد زیر گاز را فندک زد و آتش گر گرفت و،انگار تا جان او بالا می آمد

کلی دستم درد میگره تایپ میکنم،میمیری ری اکشن نشون بدی.....والا  

بعد در زدند و ام الزهرا ازخواب پرید.از میخ کنار در دشداشه اش را برداشت و پشت در ابوعقیل بود.با انگشت اشاره میکرد به اول لین و می‌گفت:"آمدند و عده ای جشن گرفته اند و دبکه میکنند."انگار از چشم های ابوعقیل ترس فواره میزد، فواره میزد و ازحوض چشمهایش به جان" او "میریخت و رسوخ میکرد تا مغز استخوانش،عین آنوقت ها که ریحانه کهیر میزد و خودش را میخاراند و او کاری از،دستش بر نمی آمد و دانه ها هر،لحظه بیشتر،میشد.

_میگفت بارو بندیلشان را بسته اند و منتظرند برای ماشین. 

بوی آتش می آمد از شربت هایی که اول لین میدادند و از قبضه دشنه هاشان خون میچکید انگار.

کلی دستم درد میگره تایپ میکنم،میمیری ری اکشن نشون بدی.....والا  

دیگر شبها صدای آن دوره گرد پیر که علویه میخواند نمیامد،به جایش گاهی صدای چند تا تیر شنیده میشد و جیغ زنی که بی امان میکشید.

این طور بود وچند روزی را سر کردو منتظر ماند:شاید کاری به کسی،نداشته باشند.

آن شب آمدند و اعلامیه خواندند که:دوست داران آنان در امانند و،مخالفانشان بر چوبه ی دار.

قبل رفتن ابوعقیل گفته بود، در روستای کناری آمدند و چه حرام هایی که حلال نکردند و زنانشان را بردند و مردان و کودکان را سر بریدند،آنهم برحسب نام و نسب و اعتقادشان.

باز هم ناخن لعنتی در شستش فرو میرفت،و اینبار انگار میخواست آن را سر ببرد.چسب زخم را هم بریده بود و آنقدر در کارش جدی بود که چیزی جلو دارش نبود. فقط خون بود که دمپایی را پر کرده بود و عرق،که از،پیشانیش سر میخورد و می افتاد داخل عرقگیر.

ام الزهرا خواب بود و بچه ها خواب بودند و ریحانه فردا تولد،سه سالگیش بود.امسال قول گرفته بود برایش دوچرخه بخرند.آنهم صورتی.وخریده بود و بسته بود گوشه حیاط،تا فردا بدهد به ریحانه.

کلی دستم درد میگره تایپ میکنم،میمیری ری اکشن نشون بدی.....والا  

سیاهی تا بیخ دیوار را پوشانده بود و شره میزد روی کف،سیمانی حیاط و چسبیده بود همانجا.

تا،سپیده چند ساعت بیشتر،نمانده بود و شبها خیابان ها قرق بود و حکم تیر داشتند.


کلی دستم درد میگره تایپ میکنم،میمیری ری اکشن نشون بدی.....والا  
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687