حکایت کیمیا
25 مرداد 1390 ساعت 00:45
وقتی نوشتن حکایتی به جانم میافتد رهایم نمیکند. درست شبیه بارداری میشود که جز با تولد آرام نمیگیرد. مثل قصهای که هنوز برایم ساز میزند و آوازش در هوای قلبم میپیچد. چه خوب که آنها هنوز همسایهمان هستند و کیمیا هست. همانها که میخواهم در بارهشان بنویسم. یک زن و مرد جوان و مهربان و اهل زیراب. جایی در حوالی کوههای سبز شمال. صاحب یک فرزند بودند که همسایهی پایینی ما شدند. سال بعد ایلیا هم به دنیا آمد و حالا دو پسر قد و نیم قد داشتند که اولی فقط دو سال و نیم بزرگتر بود. دومی تازه دو ساله شده بود و به غذا خوردن افتاده بود. همه چیز نسبتا خوب پیش میرفت تا آن روز عصر که به خانه آمدم. آقای همسایه صدایم زد و خواست تا به اتاقم بیاید. گمان کردم برای فشار خون بالا یا دیابتی ست که دارد؛ مثل چند بار قبل. کمی بعد با همسرش پایین آمد. هر دو وحشتزده و بی آن که حرفی بزنند، خروارخروار دلشوره در دلم ریختند. این جور وقتها عجیب میترسم از خواندن گزارش پاتولوژی و خبر تلخ بدخیمی. چه قدر از خبر بد دادن بدم میآید. یک برگهی آزمایش هم دستشان بود. ضربان قلبم در قفسهی سینهام اکو شده بود و حتی گاهی کش میآمد. آنها هم انگار حرفشان در باتلاق بُهت فرو رفته بود. بالا نمیآمد. به چشمانم نگاه نمیکردند. زن یک دریا گریه کرده بود و مرد انگار یک کوه خجالت روی شانه داشت. یک صندلی در اتاقم بیشتر ندارم. تعارفشان کردم. زن همان جا روی زمین ولو شد و بغضش ترکید. مرد روی صندلی وا رفت:"شرمندهایم آقای دکتر، اما خب پیش آمد. خانمم حامله است. خیلی ناخواسته شد. تو همین دو تا هم به گل نشستهایم. تازه چند ماهی هم برای درمان جوش صورتش آکوتان خورده. میگن بچه رو ناقص الخلقه میکنه!" همه این جملات را به سختی لابهلای صدای گریه زن شنیدم. نگاهش را دولایه با زمین دوخته بودند. راست میگفت. آکوتان در 25 درصد موارد باعث عوارض قلبی جدی میشود. اوضاع پیچیدهای بود. مرد مصمم بود که حتی اگر پای عارضه هم نبود، جایی برای این ناخواسته نیست. زن با گریه میگفت توان ندارم...نه!.. دیگه توان ندارم. سرم پایین بود. شرایط پیچیدهای بود. خواستند کمک کنم بچه را بندازند. گفتند خودشان یک قابله در کرج یافتهاند که چنین میکند اما به این جور جاها اعتماد ندارند: "تورو خدا کمکمون کنید" به آنها گفتم که در زندگی برای دو کار، کاری نمیکنم: "طلاق و سقط جنین" گفتم این تازه آمده را ناخواسته ندانید. مگر میشود پارهی وجودتان را نخواهید؟ او عالیترین لطف خداست. تنها اشکال اینجاست که آکوتان مصرف کردهاید. گفتم بگذارید فکر کنم....خبرتان میکنم.
آنها رفتند و من در اتاقم تنها، فقط به همین فکر کردم. گفتم شاید راه صواب و ثواب این باشد که کمک شان کنم. گفتم شاید مجاز باشند که چنین کنند. باز تردید داشتم. گفتم این خطر در بدترین حالت ممکن 25 درصد است. من چگونه حق دارم 75 درصد حیات را از بین ببرم؟ شبانه با پزشکی قانونی تماس گرفتم. گفتند در این موارد پرونده تشکیل میدهیم و مرتب با سونوگرافی و آمنیوسنتز پیگیری میکنیم. اگر بچه ناقص بود با مجوز قانونی سقط میکنند. اذان مغرب شده بود. دلم پر از سوال و التماس بود از خدا. راه را گم کرده بودم. میان دو نماز، قرآن را به نیت پاسخ از خدا گشودم. گاهی که خیلی مردد میشوم چنین میکنم. باورنکردنی بود. سرم سبک شد. شبیه یک جور گیجی، پرواز، خلسه. چیزی شبیه حسی بیشرح. خدایم تا به حال این گونه آشکار با من سخن نگفته بود. آیه 137 سوره ی انعام: "درنظربرخی از مشرکان، کار کشتن فرزندان را بتهای ایشان نیکو جلوه داده، تا آن که آنان را به این کار زشت هلاک سازد." موهای تنم مثل خارپشت سیخ شده بودند. انگار به بخش نورانی آسمان وصل شده بودم. ناگهان به هقهق افتادم، بیایستایی. روحم توان حصار بدن نداشت. از ایمان سرشار شده بودم. صدایم در پلهها پیچیده بود. مادرم با دلواپسی و چادر نماز سپید رسید و مرد و زن همسایه نیز. زبانم بند آمده بود. قرآن را به دستشان دادم. گفتم پاسخ خدا را بشنوید. حالا همه، هم صدای گریهام شده بودند؛ و مرد و زن همسایه هم... بهار امسال که فرا رسید، دخترشان پا به دنیا گذاشت. سالم و سر حال و خندهرو. نامش را کیمیا گذاشتند... ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم /صد درد دل به گوشهی چشمی دوا کنیم / در حبس صورتیم و چنین شاد و خرمیم / بنگر که در سراچهی معنی چهها کنیم / رندان لاابالی و مستان سرخوشیم / هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم
منبع:
http://www.jalalifakhr.ir/index.php?option=com_content&task=view&id=476&Itemid=9