یهویی یادش میافتم. یهو صداش میاد تو گوشم.یهو فکر میکنم داره تو خونه راه میره. یهو دلم بهونه بچگیاشو میگیره. یاد تند تند راه رفتناش. یاد اشتباه شعر خوندناش.یاد مامان مامان گفتناش....
دلم یهویی برای همه بدنش تنگ میشه. برای موهای فرفری اش. برای چشای درشتش. برای انگشتای دستش.
یهو یادم میافته چقدر زود بردمش مهد کودک . لعنت به من. چقدر گریه میکرد روزای اول مهد. لعنت به من
یهو یادم میافته چقدر براش مادری نکردم. چقدر براش لالایی نخوندم شبا. چقدر زود خوابوندمش شبا.چرا نزاشتم بیشتر کنارم بازی کنه. شیطونی کنه.
یهویی دلم تنگ میشه. یهو دیوونه میشم.
یهو اشکام میریزه.ب زمین و زمان گیر میدم.
میبینم صبح شده و من باز هم خوابم نبرده😢
لعنت به دلی که اینقدر زود به زود تنگ میشود😢😢