خانمها حوصلم سر رفته بیایید از خاطرات دوران عقد بگیم اولش خودم مامان من اوایل عقدم گف بابات گفته هر چقد دوس داره بره خونه مادرشوهرت فقط شبا باید بیای خونه حالافک کنم روح بابام هم از این ماجرا خبر نداشت مامانم بنده خدا بخاطر حرف و حدیث مردم اینو گف منم گفتم باشه یه شب مادرشوهر پدرشوهرم از کربلا اومده بودن به منم اصرار کردن گفتن بمون شب که مهمونا رفتن سوغاتی هارو ببینیم منم از خدا خواسته موندم شب هم کلی خوش گذشت 🙈 ولی دوسه روز دیگه مامانم اینا اومدن مادرشوهرمو ببینن زیارت قبولی بگن مادر شوهرم فک میکرد مامانم میدونسته که من شب اونجا بودم به مامانم گف بچه ها هم صبح صبحانه نخورده رفته بودن کلاس صبح بیدار شدم دیدم رفتن ناراحت شدم یعنی اون لحظه
من شدم سماور در حال جوش
