من عقدم خونه مادر شوهرم بودیم
ک برادر شوهرم دعوت کرد نهار خونشون
بعد قرار بود وقتی رفتیم مادر شوهرم بمونه اونجا شب و
شوهرم گفت بریم نهار بعدش میاییم خونه باهم میشیم
خلاصه ما رفتیم ساعت شد ۷ گفتم پاشو بریم حوصلم سر رفت
بعد مادر شوهرم خودشو کشت ک کجا میری ب شوهرم
گفت میریم دور بزنیم میگه منم ببر در حالی ک قرار بود بمونه
خلاصه برادر شوهرم گفته میرن مهمونی دست بردار شده
یعنی موقع خواب هم میگه پیش من بخوابین از پیش شوهرم تکون نمیخوره
اومدیم ی دور زدیم بعد اومدیم خونه ی ذره خوابیدیم بعد من ی دوش گرفتم شد ۱۰ زنگ زدن ک بیایین پیتزا پختیم منم تازه درومدم از حموم گفتم نمیرم خستمه
بعد مادر شوهرم زنگ زده ک من حوصلم سر رفته بیا پیشم ب شوهرم میگه
منم نرفتم خب از صب اونجا بودیم دوباره واس چی میرفتم ؟
شد ی دعوای بزرگ جنگ ب پا کرد ک بیگوش هستی منو از خانوادم جدا میکنی
واقعا چیکار کنم موندم الانم از شب دعوا محلمم نمیزاره