قبل قرنطینه عادت داده بودم خودم رو بیشتر روز سرپا و مشغول نگه دارم....
اگر چیزی اذیتم می کرد سعی می کردم بنویسمش و بعد آروم بگیرم.....
روزای سخت همیشه سراغ آدما میان، ولی خب به مرور یاد میگیری با سختیها کنار بیای.....
دلم می خواد توو خیابون قدم بزنم، یه ساندویچ بدون ترس از مریض شدن بگیرم و موقع خوردنش بی اختیار به دوست داشتن یا نداشتن فکر کنم، به تنها بودن یا نبودن فکر کنم... و به کارهایی که باید انجام بدم و به وقت کمی که دارم ....
هیچ وقت توو بچگی فکر نمی کردم برای عاشقی باید دعا کرد، برای خوشبختی باید از خدا کمک خواست، همیشه به این باور داشتم عاشقی خود به خود اتفاق می افته و هیچ وقت به ذهنم نرسیده بود میشه برای خوشبختی دعا کرد شاید چون اونقدر بچگی پیچیده بود، اونقدر به نوجوانی وارد شدن عجیب بود که حتی به ذهنم نمی رسید ممکنه بزرگتر شدن حتی عجیب ترم باشه.... من درگیر گذشته بودم، درگیر نگرانی هایی که از بچگی باهام می اومد و نمی ذاشت که بزرگ رو شدن رو با تمام چالش هاش درست ببینم.....
شاید اگه توو بچگی از خدا عشق و خوشبختی رو کنار هم آرزو کرده بودم... الان هر دو رو داشتم و شاید از نداشتنش هیچی نمی فهمیدم!
واقعا داشتنش مهم تره یا نداشتن؟!!!!