یه خواستگار واسه خواهرم اومد ،
۳ ماه باهم صحبت کردن تا آشنا بشن ، تو این ۳ ماه هروقت میرفتن بیرون پسره شام فقط آش میخرید برای خواهرم گاهیم بدون شام برش میگردوند
هر چند روز یبار خودشو دعوت میکرد خونمون و میگفت کباب درست کنین ، یبار کم کباب درست کردیم به خواهرم گفته بود فقط همییییین قدر درست کردین؟
یا مثلا به خواهرم زنگ میزد ک بریم پارک برو تنقلات بخر شام نخوردم برام شامم بیار چقد خودشو دعوت میکرد همش
منم حرص میخوردم بعد خودش نهایتا گاهی آش میخرید
روز آخر رفته بودن آزمایش خون برا ازدواج بدن از ۷ صبح رفتن تا ۲ ظهر بدون ناهار برش گردوند خواهرم تو راه بهش گفته بود گشنمه داره حالم بد میشه اونم گفته بود وقتی میای بیرون نون پنیر بذار تو کیفت و الان میرسیم خنتون میریم خونتون ناهار میخوریم
خلاصه دعواشون شده بود سر این موضوع
خواهرمم چندبار بهش گفته بود خسیسی
خواهرم ازش پرسیده بود بعدا خرجی خونه چقد میخوای بدی اونم نمیگفت و هی تفره میرفت
یا میگفت وسایل خیلی ضروری بعدا فقط برات میخرم
مهمون نیاد خونمون از رفت و امد خوشم نمیاد
در ضمن این آقا پسر بدون هیچ دلیلی از من متنفر بود به خواهرم گفته بود هروقت میریم بیرون خواهرتو نیار در حالیکه من اصلا نمیرفتم بیرون باهاشون
هم از خودم بدش میومد هم از شوهرم ،هیچ بدی هم بهش نکرده بودیم
از پدر و زن داداشای خودشم بدش میومد
خلاصه روز اخر ک سر خساستش دعواشون شده بود من به خواهرم گفتم اگه میتونی خساستش تحمل کنی باهاش ازدواج کن ،اگه نمیتونی تحمل کنی ردش کن و ازدواج نکن، خواهر منم همون لحظه زنگ زد بهش و ردش کرد
الان چندماهی میگذره اما خواهرم منو مقصر میدونه میگه تو منو دلسرد کردی ازش و دخالت کردی ک ردش کردم