2733
2734
عنوان

داستان واقعی جای من کجاست🌹

| مشاهده متن کامل بحث + 62612 بازدید | 508 پست

داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿

#قسمت_هفتم- بخش چهارم









حدود دوماه  گذشت یک  روز ادبیات پیش داشتیم ..استادمون یک خانم بود و منم عاشق ادبیات و خلاصه همیشه توی اون کلاس خودی  نشون می دادم .. وقتی کسی شعر میخوند محو می شدم و فورا اونا رو با رویا های خودم و افکارم همساز می کردم و لذت می بردم ..حتی گاهی برای دل خودم شعر می گفتم ...وقتی استاد رفت من هنوز توی ذهنم اون شعر ها رو زمزمه می کردم و توی عالم خودم بودم که صدای آیلا رو شنیدم که بلند طوری که همه بشنون گفت : پونه مقعنه ات رو به من قرض میدی؟  می خوام برم بالماسکه ؛؛  و طوری که معلوم بود داره منو مسخره می کنه شروع کرد به خندیدن و یک عده ای هم باهاش خندیدن ...

ولی خوب خودم می دونستم که  مقنعه ی من زیادی بلنده و نقاب و چونه داره ..و جز این مامان اجازه نمی داد از در خونه بیرون بیام ..

هنوز بسختی با چادر سر نکردن من کنار میومد ...ولی این بار تصمیم گرفتم در مقابلش کوتاه نیام و بالافاصله گفتم : اگر کارت راه میفته چرا که نه ؟ ولی عزیزم تو خودت که  همینطوری مثل جادوگر ها هستی یک جارو دستت بگیری برات کافیه ؛؛


داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_هفتم- بخش پنجم









انگشتشو گرفت طرف منو در حالیکه معلوم میشد انتظار همچین جوابی رو نداشت گفت : اوووو سگ آقای پتی بل  ..نخوری منو ..ببین کی به کی میگه جادوگر ؟ ...کتاب هامو جمع کردم تا از کلاس برم بیرون ..اون چیزی برای از دست دادن نداشت و من اینو خوب می دونستم که همچین آدمی هر کاری از دستش بر بیاد می کنه ....همینطور که من از لای صندلی ها رد میشدم ..با خنده ای زورکی گفت : وای نگیری منو چخه ؛چخه ...گفتم :فعلا این تویی که داری پاچه می گیری ..برو دختر جون من حوصله ی تو رو ندارم .. واقعا فکر نمی کردم  توی دانشگاه با همچین موردی زننده ای برخورد کنم .. فکر می کردم آدم هایی که  میان اینجا هدف دارن و می خوان درس بخونن و رشد فکری بکنن و تو واقعا داری کلاس ما رو به گند می کشی....و راه افتادم طرف در یک مرتبه با دو دست زد توی پشت من ..یک تلو خوردم و خودمو نگه داشتم ..ولی برنگشتم و به راهم ادامه دادم چون صدای نیما  رو شنیدم که داد زد چیکار می کنی عوضی ؟ اینجا چاله میدون که نیست ..لات بازی در آوردی ؟

داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_هفتم- بخش ششم








اونا داشتن با هم جر و بحث می کردن ولی من ...دیگه توی دانشگاه نموندم ..اعصابم حسابی بهم ریخته بود و می دونستم اگر برگردم یک کاری دست خودم میدم ..این بود که با اعصابی خرد شده رفتم  خونه ....مامان از دیدن من؛  هیجان زده شد و گفت : چه خوب زود اومدی؛؛ خدا تو رو برام فرستاد ... بیا قربونت برم کمک کن  امشب می خواد برای پروانه خواستگار بیاد ..با تعجب گفتم : به این زودی؟ بابام تازه فوت کرده شما می خوای خواستگار قبول کنین ؟ گفت :  اصرار کردن بیان که جواب بگیرن ..خیلی وقته به من گفته ؛  اما  نا غافل بابات ما رو تنها گذاشت و رفت  ..حالا بزار بیان اگر پسند کردیم می زاریم بعد از سال ...خانمه خیلی اصرار کرد؛؛  نمی دونستم چه بهانه ای بیارم  ...گفتم : حالا کجاست این عروس خانم ؟رفته گل بچیدنه ؟ مامان  گفت: رفته حموم ..آخه ساعت چهار میان ..زود باش مادر کمکم کن هلاک شدم اینقدر بالا و پایین رفتم ..  الان شاهین و گلسا هم میان دیگه نمی تونیم کار کنیم زود باش بیا اول این میوه ها رو بشور؛؛ وای خیلی کار داریم ...

#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿

#قسمت_هفتم- بخش هفتم








و اون روز کامبیز با خانواده اش اومدن خواستگاری ...حسابی سر من گرم شدومسائل دانشگاه رو فراموش کردم  ..یک خانواده ی مذهبی که پروانه رو توی همین مجلس های مامان دیده بودن مامانم هم همینو می خواست ..تا اون زمان هم برای منم خیلی خواستگار پیدا میشد ولی مامان عقیده داشت تا دختر اول نرفته دومی رو نمیدم و حالا که پروانه فقط بیست و دو سالش بود مامان دستپاچه شده بود و می گفت داره دیر میشه ؛ برای همین توی اون موقعیت که دل همه ی ما خون بود و هنوز نتونسته بودیم غم مرگ پدر و از یاد ببریم و باهاش کنار بیایم قبول کرده بود که این خواستگاری انجام بشه ...

بعد از خواستگاری  شاهین و گلسا زود رفتن چون خونه ی مادر زنش شام دعوت داشتن ..یکم به مامان کمک کردم و رفتم به اتاقم راستش دلم شور می زد با آیلا چیکار کنم که داشت بی خود و بی جهت  به من گیر می داد  ...رفتم توی اتاقم پتو رو پس کردم یکم دراز بکشم  ...


داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_هفتم- بخش هشتم









پروانه پشت سرم اومد و گفت : می خوای بخوابی؟ به این زودی  ؟ بی احساس,,  حس کردم دلش می خواد در مورد خواستگارش حرف بزنیم .. پریدم تو تخت و پتو  رو کشیدم روم و  پرسیدم :خواهر چی شد؟  تومگه  اونا رو پسندیدی ؟ لب تخت نزدیک من نشست وگفت :چرا می خوای به این زودی  بخوابی ؟ گفتم : نمی خوابم ؛ خسته ام یکم دراز کشیدم حالا تو بگو چطوری بودن ؟ گفت :  تو چی نظرت چیه ؟ گفتم : نظر من ؟ یعنی برات مهمه ؟ گفت : آره تو خواهرمی ...گفتم : خوب اگر من بودم زن همچین آدمی نمیشدم ...اول اینکه هنوز جیره خور باباشه ..دوم اینکه فکر کنم قدش از تو کوتاهتره ...گفت : نه اون مرده اگر کنارش وایسم حتما از من  بلندتره ، تازه باباش خیلی پولداره دیدی که گفتن بهش خونه هم میدن ..خندیدم و گفتم : پس کار تمومه ...مثل اینکه خوشت اومده ...مامان در اتاق رو باز کردو پرسید : دخترای من چی دارن بهم میگن ؟ گفتم : از لحاف ملانصرالدین حرف می زنیم ...چی شد مامان ؟ اونا رو قبول می کنی ؟

داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_هفتم- بخش نهم








اونم اومد و نشست کنار پروانه و دست اونو گرفت توی دستش و همینطور که خودشو با افسوس تکون می داد ..گفت : تا خدا چی بخواد ؛ قسمت هر چی باشه؛؛  توکل می کنم به خود خدا ...دارم دق می کنم بدون بابات من چطوری براتون عروسی بگیرم ..تا بود نمی فهمیدم چقدر مهربونه ..لوسم کرده بود حالا خیلی جای خالی اونو احساس می کنم ...
گفتم : همه ما رو لوس کرده بود ..هنوز وقتی یک اتفاقی برام میفته یادم میره که نیست ..به فکرم میرسه زود بیام خونه و براش تعریف کنم ...و سه تایی بغض کردیم ..پروانه و مامان اشک شون در اومد و من باز هم با همون بغض لعنتی موندم و فقط توی چشمم درد احساس کردم ....
مامان همینطور که اشکشو پاک می کرد گفت : پونه یک چیزی ازت می پرسم راستشو به من بگو ..اگر عمه معصوم برای بهروز بیاد خواستگاری تو قبول می کنی ؟

#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿

#قسمت_هفتم- بخش دهم










گفتم :چی ؟ بهروز ؟ وای نه تو رو خدا مامان دیگه حرفشم نزن ...اصلا ..اصلا ..برای چی این حرف رو زدین ؟ گفت: آره مادر؛؛  نمی خوام تو زن اون بشی ...من یکی؛؛  با این خانواده وصلت کردم برای هفتاد پشتمون بسه ...عمه ات تازگی ها خیلی در گوش من زمزمه می کنه ..اگر تو نخوای خیالم راحت تره که بهانه در بیارم و بگم پونه نمی خواد ...گفتم : وای نه اگر آخرین مرد دنیا باشه نمی خوامش ....ولی تو رو خدا از این خواستگارا مثل پروانه برای من پیدا نکن ...من اول باید درس بخونم و وکیل بشم ..گفت اگر زری خانم جونت برات  پیدا کرده باشه چی ؟ گفتم : اگر پسر خودش باشه زنش میشم از بس مادرشو دوست دارم ماهه ؛؛ ماه ..به خدا مامان بهترین کاری که توی زندگیتون کردین این بود که با زری خانم دوست شدی ...وقتی نمی ببینمش دلم براش تنگ میشه ...


داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_هفتم- بخش یازدهم







مامان لبخندی زد و گفت : طفلک پسر داشت ؛ دانشجو بود ولی شهید شد ..گفتم : واقعا ؟ ولی چه روحیه ی خوبی داره ،، همیشه یک لبخند روی لبش هست و همه رو می خندونه ...
اونشب توی خلوت مادر و دختری دلم می خواست ماجرای دانشگاه رو تعریف کنم ..ولی راستش  ترسیدم مامان یک وقت به چیزی حساس بشه و بعد از این با دانشگاه رفتنم هم مکافات پیدا کنم ..از وقتی اون اتفاق توی اتوبوس افتاده بود دیگه چیزی رو برای مامان تعریف نمی کردم و ترجیح می دادم خودم با خودم کنار بیام ...
در حالیکه نمی دونستم همین اتفاق کوچک و بی اهمیت زندگی منو نابود می کنه  ...


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍
2731

داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿

#قسمت_هشتم- بخش اول









روز بعد که تعطیل بود نا خود آگاه به فکر این افتادم که یکم نقاب مقنعه ام رو کوتاه کنم ..و این کارو باید طوری انجام می دادم که مامان متوجه نشه ..

و موقعی که سرش گرم بود یواشکی اون قسمت رو شکافتم و یک سانت قیچی کردم و دوباره وصلش کردم ...

بعد یک پنج سانتی هم از قدش کوتاه کردم  و تو گذاشتم وقتی سرم کردم یک دلهره توی دلم افتاد که این تغییر زیادی برای مامان بود پیشونیم معلوم میشد ولی طوری نبود که کسی متوجه بشه ..

چون خودمم دلم نمی خواست حالا که آیلا این حرف رو به من زده جلوش کم بیارم و فکر کنه این کارم  به خاطر حرف اون بوده ..

از ترس مامان روز بعد قبل از اینکه از خواب بیدار بشه آماده شدم و رفتم دانشگاه  ...

چنان وجدان درد گرفته بودم که تمام طول راه رو با خودم حرف می زدم ..آخه چرا مامان آدم رو وادار می کنه به پنهون کاری؟ من که ذاتا مثل بابامم  و اهل دوز کلک نیستم   ..


داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_هشتم- بخش دوم







هر چی هستم همینم , ای خدا  مشکلی پیش نیاد خودت یک کاری کن متوجه نشه ...
ای وای حالا باید برم با آیلا روبرو بشم ..این بار باید یک طوری حسابش رو برسم که دیگه نتونه زر زیادی بزنه   ..
از تاکسی که پیاده شدم یک ماشین هم پشت سرم ایستاد و نیما ازش پیاده شد ..
من دیدمش ولی به راهم ادامه دادم ...پشت سر من میومد.. نیما  همیشه یک حالت شوخ و با نمکی  داشت و اغلب بعد از هر خوشمزگی  که می کرد  با صدای بلند  می خندید ...
حتی با استاد هام خیلی مادبانه شوخی می کرد و به اصلاح شده بود نمک کلاس ...
نیما تقریبا همسن من بود و هنوز ریش و سیبل درست و حسابی هم در نیاورده بود ...
با صدای بلند گفت : سلام صبح بخیر ...
و اومد کنارم و همشونه من شد و  ادامه داد ...خوب شد شما رو دیدم ..اون روز چرا زود رفتین ؟ نباید میدون رو خالی می کردین ..گفتم : دیگه جای موندن نبود,,  این دختره آیلا پاشو از گلیمش دراز تر کرده ..راستی  سلام ؛؛ من که رفتم چیزی شد ؟
داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_هشتم- بخش سوم







گفت : نه ولی به نظرم همین امروز  برو حراست ازش شکایت کن بگو به خاطر مقنعه ام منو مسخره می کنه به خدا برای همین پدرشو در میارن ..وگرنه ولت نمی کنه ...
گفتم : ولی من اینو نمی خوام ..اون دختر بی عقلیه ؛؛ من که نباید بی عقلی کنم ....
دوست ندارم  برای کسی درد سر درست کنم ..اصلا نمی دونم مشکلش با من چیه ؟ گفت : خوب معلومه , هر استادی که میاد متوجه میشه تو چقدر با معلومات و با استعدادی حسادت می کنه ..
ریشه این کارا توی دخترا فقط حسادت هست و بس ..نمی تونن همدیگر رو ببینن ...
گفتم : نه بابا اون از روز اول به من گیر داده بود ...
هنوز بحث این حرفا نبود ..راستی ممنون که دیروز پشت من در اومدین ..
گفت : قابلی نداره ؛ من اصلا فردین مسلکم .... سرم بره مرامم نمیره ...فیلم می ببینی ؟
گفتم : می دیدم ..اووو گذشته های خیلی خیلی دور ..الان همین فیلم های تلویزیون اونم گاهی ....
اما اگر منظورت اینه که فردین رو می شناسم آره زیاد فیلم ازش دیدم ..شاید بگم همشو ..
گفت : فردین دوست بودی ؟

#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

این یکی کامله ؟😊 

یا مثل آقای عزیز من رز به روز میاد ؟

در تاریخ 9/9/99 بهترین اتفاق زندگیم خواهد افتاد    ایشالا تا اون موقع خونه خریده باشیم ، و واکسن کرونا کشف شده باشه   .                                 Kiyanaa@ عاشقتم عنچوچک💕

داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿

#قسمت_هشتم- بخش چهارم










گفتم : نه بابا من بچه بودم ..بابام دوست داشت ما رو هم می برد تماشا می کردیم ..

مامان و خواهرم  هندی دوست داشتن و برادرم فیلم های هالیوودی ...خوب اون زمان من همه جورشو می دیدم ....

گفت :حالا چرا نمی ببینی همش هست ؛  ویدیو ندارین ؟

گفتم کی ما ؟ نه بابا ؛؛ اما وقتی هنوز هیچکس ویدیو نداشت بابام خریده بود و با یک فیلم هندی برای مامانم آورد خونه ..

هیچوقت یادم نمیره چقدر خوشحال شده بودیم ..

گفت : میدونم فیلمش چی بود شعله درسته ؟ گفتم : آفرین از کجا می دونی؟ ..

گفت : اون زمان اولش همین یک دونه هندی بود بعدا ویدیو های دیگه اومد ...

گفتم : اما ؛این مال  سالها پیشه حالا  که دیگه این چیزا برای ما ممنوع شده ...

گفت :یعنی گناه داره و از این حرفا ؟

گفتم : آره مامانم توبه کرده و همه ی ما رو روزی صد بار توبه میده .....

گفت : آهان فهمیدم ؛؛حالا بالاخره خودت توبه کردی یا به زور می خوان ببرنت بهشت  ؟


داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_هشتم- بخش پنجم







گفتم : اوایلش نه دوست نداشتم ولی الان چرا ؛؛ آره راستش خیلی وقته طبق عقاید مامان رفتار کردیم حالا یک جورایی سعی می کنم از همه چیز دور باشم ..بالاخره ضرر که نداره ....
گفت : چرا انسان نباید همه چیز رو تجربه کنه ؟ دور موندن یعنی نا آگاهی ...
خدا حق انتخاب به ما داده  ....نرو ,, نبین ,, نگو؛؛  که راه و رسم دین نیست ؛؛ در حالیکه امام حسین میگه برو ببین و بگو ...
گفتم : باشه بعدا حرف می زنیم الان نمی خوام وارد این بحث بشم ..
خندید و گفت فرار ؟
گفتم : نه بابا ؛ چون این بحث طولانیه و جاش اینجا نیست یک روز توی کلاس در موردش حرف می زنیم ...
راستشو بگم من خودمم گیجم ..یک روز یادمه بابام می گفت تحقیق کن و خودت به یقین برس ..ولی من هنوز به اونجایی نرسیدم که بطور یقین بگم چی غلطه چی درست ..

داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_هشتم- بخش ششم







و همینطور ی وارد کلاس شدیم ..چند تا از دانشجو ها اومده بودن و یکی شون هم آیلا بود ...
رفتم سر جام بشینم دوباره بطور تمسخر آمیز رو کرد به دوست هاشو آروم ولی جوری که من بشنوم گفت بچه ها مراقب باشین سگ آقای پتی بل اومد ...
کتاب هامو کوبیدم روی میز و رفتم جلوش ایستادم و گفتم : تو از من چی می خوای ؟ عقده ات از چیه ؟
شاید برای اینکه هر کار می کنی مورد توجه نیستی و به من حسادت می کنی ؟ ببینم تو در مقابل من کم میاری ؟
احساس حقارت می کنی ؟ می دونی اگر برم شکایت کنم منو و مقنعه ام رو مسخره کردی چیکارت می کنند؟؟؟

#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍
2738

داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿

#قسمت_هشتم- بخش هفتم







گفت : هوشششه چته ؟ من با تو کاری ندارم ..تو خودتو برای همه قیافه می گیری انگار از دماغ فیل افتادی ..

به هیچ کس محل نمی زاری ...فکر کردی انقلاب کردین مملکت رو خریدین ..نه آقا جون ما هم که توی این مملکت آدم هستم ..

حق داریم  ..تو که نمی تونی هیچی ؛؛ هیچ کس حق نداره ما رو ندیده بگیره

گفتم : تو خودتم نمی دونی داری چی میگی .. حق تو به من چه مربوط ؟ برو از هر کس می خوای حق خودت رو بگیر ..

من وقتی انقلاب شد شش سالم بود ..یک چیزی شنیدی طوطی وار تکرار می کنی ..فکر کردی عقده هات رو می تونی سر من خالی کنی ؟؛؛ ...

من اومدم اینجا درس بخونم و در شان من و تو که دانشجو هستیم نیست که بی خود و بی جهت تو سر و کله ی هم بزنیم ..حق توام پیش من نیست که بهت بدم ..

من اگر گوشه گیری کردم  و قیافه ی عبوسی داشتم برای این نبودکه  بخوام خودمو برای شما ها بگیرم ؛؛یا قبولتون نداشته باشم  ..پدرم مرده ..عزا دارم؛؛ فهمیدی عزا دار ؛؛  

دلشو ندارم با شما ها همزبون بشم ؛؛ بی حوصله ام همین ...


داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_هشتم- بخش هشتم








نیما با لحن تندی بهش گفت : آیلا خیالت راحت شد بس کن دیگه ..نکنه می خوای اشکشو در بیاری ؟
در حالیکه بغض کرده بودم گفتم : نه اون نمی تونه اشکم رو در بیاره چون من بعد از فوت پدرم اشکم خشک شده ..و برگشتم سر جام ...
دست و پام می لرزید و دوباره چشمم بشدت درد گرفته بود ...
کلاس سکوت شد و کسی دیگه حرفی نزد تا استاد اومد ولی موقع استراحت آیلا اومد پیشم و دستشو دراز کرد و گفت : ببخشید ..پونه ببخشید ..
نگاهی بهش کردم احساس کردم این بار توی کارش صادقه ...
دستم رو دراز کردم و باهاش دست دادم ..یکم سر و گردنشو  تکون داد ؛ طوری که انگار چیزی  می خواد به زبون بیاره براش سخته گفت : دیگه ازم چیزی به دل نگیر ..نمی دونستم پدرت فوت شده تسلیت میگم ..
فکر کردم از اون حزب الهی هایی هستی که ما تا آخر باهات مکافات داریم خواستم گربه رو دم حجله بکشم ...
گفتم : هیچوقت در مورد آدم ها  قضاوت نکن .. منم در مورد تو قضاوت کردم ..هر دومون کار اشتباهی کردیم ..ولی لطفا منو به حال خودم بزار ...


داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_هشتم- بخش نهم






اون روز یاد حرف پدرم افتادم که می گفت همیشه برای قضاوت خودت رو بزار جای طرف مقابلت همه ی آدم ها مثل تو ,مثل من , برای کار درست و غلطی که می کنن یک دلیل دارن و توی اون لحظه فکر می کنن که کارشون درسته ...اگر ما آدم ها همدیگر رو درک کنیم و نگاهمون با محبت باشه این دنیا جای خیلی قشنگی برای زندگی میشه ...
با اینکه با آیلا ظاهرا صلح کرده بودیم ولی شاید برای اینکه دوباره یاد بابام افتاده بودم تمام روز حالم خوب نبود..
داشتم به این فکر میکردم با اینکه من می خوام از معرکه دور بمونم و سرم به کار خودم باشه یک دستی منو می کشوند وارد معرکه می کرد و بر خلاف میلم شده بودم مرکز توجه بقیه ی دانشجو ها ...
واز بی حوصلگی  وقتی از در دانشگاه رفتم  بیرون  سوار تاکسی شدم تا زود تر برسم به خونه ...
یکم جلوتر  نیما هم جلوی همون تاکسی رو گرفت و گفت نیرو هوایی و نشست جلو اما موقع سوار شدن منو دید و برگشت و گفت : سلام .. مسیرمون یکیه ؟
گفتم : نمی دونم خونه تون نیرو هواییه؟

#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿

#قسمت_هشتم- بخش دهم







گفت : آره تو چی ؟

گفتم : ما هم اونطرفایم ..

گفت : پس چرا تا حالا ندیدمت ؟

گفتم : معمولا با اتوبوس میرم ..دیگه حرفی نزدیم تا اون پیاده شد و دستی تکون داد و رفت ..

یکم جلوتر منم پیاده شدم و خودمو رسونم خونه ..

اونقدر فکرم مشغول بود که مقنعه و مامان رو فراموش کردم ....

اون روز وقتی وارد هال شدم  دیدم مامان مهمون داره زری خانم و یکی دیگه ازدوستاش دور هم نشسته بودم و حرف می زدن .

سلام کردم و رفتم به اتاقم هنوز درو نبسته  بودم که مامان خودشو از لای در کرد تو اتاق و در حالیکه از ناراحتی سرخ شده بود آهسته ولی با حرص گفت : وایسا ببینم .. تو چیکار داری می کنی ؟آبروم رفت ...

گفتم : یا خیر خدا ؛؛ باز چیکار کردم ؟

کنار مقنعه ی منو گرفت و در حالیکه با غیظ تکون می داد پرسید ؟ این چیه  ؟ چرا پونه .. چرا این کارو با من می کنی ؟

داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_هشتم- بخش یازدهم







گفتم مامان فقط پنج سانت ..به خدا خیلی بلند بود نمی فهمم من که ماتنو تنم کردم چرا باید مقنعه ی به این بلندی سرم کنم ؟
گفت درد بی درمون بگیری الهی ؛؛ محض اِرا ؛؛ .. این پنج سانته  ؟ این پنج سانته ...ورپریده الان اومده تا روی سینه ات تو به این میگی پنج سانت ؟
خوب اینم سرت نکن ..اصلا تف بنداز تو صورت من ؛؛ هر کاری دلت می خواد بکن ...
گفتم : مامان تو رو خدا اذیتم نکن هیس الان میشنون ..
گفت :میشنون؟ ندیدن دختر من چه شکلی از راه اومد ؟
گفتی چادر سرم نمی کنم غلط کردم (..)خوردم قبول کردم امروز اینو کوتاه می کنی و نقابت رو فردا معلوم نیست می خوای با چه شکل و قیافه ای بری بیرون؟من که می دونم تو ول کن من نیستی ...
گفتم : مامان شما  اصلا می دونین توی اون دانشگاه به اون بزرگی فقط مقنعه ی منه که اینطوریه ؟
اینا دیگه زمانش تموم شده مامان جان توی کلاس ما سه نفر چادری هستن ولی اونا هم همچین چیز مسخره ای سرشون نمی کنن آخه چرا زور میگین دوست ندارم ..همه دارن مسخرم می کنن ...
داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_هشتم- بخش دوازدهم






گفت : مسخره ت می کنن نرو دانشگاه ...مجبور نیستی ,,
حالا اگر گذاشتم تو پاتو از درِ این  خونه بیرون بزاری می فهمی به حرف من گوش ندادن یعنی چی ؛؛ ...
گفتم : اگر تونستین جلومو بگیرین ..
و یک مرتبه یک سیلی خوابوند توی گوش من ..چنان که برق از چشمم پرید ...و این اولین باری بود که کسی دست روی من دراز می کرد ...
اونقدر ناگوارم شده بود  که یادم رفت کسی تو خونه ی ما ست ..بلند داد زدم دستت درد نکنه خوب یتیم نوازی می کنی ..
اسم خودتم می زاری مسلمون ..اگر شما مسلمونی من نمی خوام باشم ..نمی خوام به کسی زور بگم ..
نمی خوام عقیده ی خودم رو به کسی تحمیل کنم ..
که زری جون درو باز کرد و اومد و گفت : مهین جان تو بیا بیرون ..بیا لطفا ....
مامان که بشدت به گریه افتاده بود گفت : ببین .. ببین تو رو خدا زری ؛ اونقدر کرد تا صبر من تموم شددست روش دراز کردم  ..
گفتم : زری جون منو زد باور می کنین ؛  زد توی گوشم  ..
و در حالیکه با بغض صدامو بلند تر کردم ادامه دادم ...
اگر بابام بود اجازه نمی داد کسی دست روی من دراز کنه  ..اونم برای چی ؟چون  پنج سانت از پایین مقنعه ام کوتاه کردم ...
شما  بگین کارش درسته ؟ زری جون من شما رو قبول دارم ....اگر شما بگی ؛؛ قبول می کنم ..؛؛ به خدا قبول می کنم چون زور توی کارتون نیست ...
پروانه سرم داد زد بسه دیگه خفه شو ,  مامان خودش به اندازه کافی ناراحته ..


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿

#قسمت_نهم- بخش اول







زری جون دست منو گرفت و گفت بیا اینجا بشین ..بیا عزیزم ..آروم باش ..اینطوری نمیشه حرف زد ...

گفتم : تو رو خدا بگین این مقنعه بده من سرم کردم ؟

گفت : حالا تو آروم شو صحبت می کنیم ....

دلم داشت می ترکید و می خواستم فریاد بزنم ...

وقتی آدم نعمتی از نعمت های خدا رو نداره و کمبود اونو حس می کنه تازه به قدرت لایزال الهی  پی می بره که چطور دقیق و سنجیده همه چیز به انسان داده ..و من اشک نداشتم که بریزم و این درد بزرگی بود ؛ آروم نمی شدم و مثل ماهی که توی خشکی افتاده  باشه بالا و پایین می پریدم ..

زری جون خواست حرف بزنه ولی من دیگه چشمم به قدری درد داشت که ناله می کردم ..

دستهامو گذاشتم رو صورتم و چشمم رو فشار  دادم و گفتم : آخ ..آخ ..به چه جرمی با من اینطوری رفتار می کنین ؟ بسه دیگه از این به بعد من می دونم و شما ها ..

منو بکشین ولی دیگه حق ندارین چیزی رو به من تحمیل کنین ....


داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_نهم- بخش دوم







مامان دستپاچه شده بود و فریاد زد پروانه بدو قطره اش رو بیار ..
آبگرم با دستمال بدو ..چشمش درد گرفته یا امام رضا ...
فورا منو بردن توی هال و در حالیکه احساس می کردم تخم چشمم داره می ترکه از درد ناله می کردم ..
مامان سرمو گرفت توی دامنش و در حالیکه گرمای اشکهاشو که توی صورتم میریخت  حس می کردم ...چشمم رو باز کرد و چند قطره چکوند و با دستمالی که با آبگرم خیس شده بود کمپرس کرد ....
و همینطور سرمو با محبت نگه داشت و گفت : الهی قربونت برم من که بد تو رو نمی خوام این چیزا که میگم به خاطرخودته ....
صدای خنده ی زری جون رو شنیدم که گفت : خدا بگم چیکارت کنه مهین جان ..
واقعا حالت خوب نیست ؛؛ تو داری از اون طرف  پشت بوم میفتی پایین ..عزیزمن این چه طرز برخورد با یک دختر بزرگه ؟
اون که دیگه برای خودش خانمی شده ماشا الله میره دانشگاه ..من که از دست کارای تو می خوام آب بشم برم توی زمین فرو ..

داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_نهم- بخش سوم







مامان گفت : تو هر سه تا دخترت چادرین نمی دونی من چی میگم ..
گفت : آره ؛ ولی من به زور سرشون نکردم ...کی به تو گفته چادری ها میرن بهشت ؟ کی بهت خبر داده حق داری عقاید خودت رو به بچه ات تحمیل کنی ؟
والله نمیشه با زور نمیشه ...هر کجا زور و جبر باشه آدما ازش فراری میشن ..
والله دخترای تو خیلی خانمن که اعتراض نمی کنن ..راه رو نشون بده بزار خودش انتخاب کنه ..
مثل اینه که یکی شنا بلد نباشه بندازیش وسط دریا و ازش بخوای به زور چوب و چماق شنا کنه ...
چرا نمی زاری دخترات ببینن که تو از وقتی توبه کردی مهربونتر شدی ..زور گو نیستی  ..اسلام دین مهربونی و گذشته  ..تو رو خدا نکنین این کارو با این جوون ها  نکنین اونوقت همشون از دین گریز میشن ..
ببینم دین یعنی چادر ؟ دین یعنی بزنی تو گوش دختر هیجده نوزده ساله خودت برای چیزی که خودتم بهش یقین نداری ؟ که آبروت پیش دوستات میره ؟
گور بابای من و بقیه کردن که دل این  دسته ی گل  این طور بشکنه ...تو واقعا فکر می کنی با چادره که آدم میره به بهشت ؟ نه عزیز من دنیا رو خیلی کوچیک دیدی ؛

#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿

#قسمت_نهم- بخش چهارم









مامان گفت : پس چی میگن مراقب حجاب بچه هاتون باشین ..اگر دخترتون بی چادر رفت بیرون انگار تو ...

استخفرالله خودت اینا رو نشنیدی ؟

گفت : هر چرندی هر کس گفت تو باید قبول کنی بیای بزنی تو سر بچه هات

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت


که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت ...


سرمو از روی پای مامان بر داشتم و گفتم :

من اگر نیک و بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت ...


و دستمال رو از روی چشمم که هنوز درد می کرد برداشتم و ادامه دادم ..

من الان مسئول کار خودم هستم ...و حالا دیگه خوب و بد رو از هم تشخص میدم ..

چرا باید برای یکم کوتاه کردن مقنعه اینطور مواخذه بشم ...


داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_نهم- بخش پنجم






زری جون گفت : مهین جانم خواهر خوبم ...دین ما  حتی به مرده ها هم احترام می زاره ..
حتما دیدی چقدر آروم جنازه ی یکی رو زیر خاک می کنن ..اقلا سه چهار نفر اونو می گیرن تا ضربه ای بهش نخوره ..
ما داریم کجا میریم ؟ که به خودمون اجازه ی میدیم روح و روان این جوون ها رو اونقدر تحت فشار قرار بدیم که یک روز میرسه توی همین خیابون ها باید دنیالشون بدوی و رو سری شو بندازی روی سرشون و اون باز پرت کنه روی زمین ..
به خدا اگر دست به دست هم باهاشون مهربون باشیم خدا هم از ما راضی تره ...
دین محمد (ص) دین لطافت و الفت بین آدم هاست ..
تو کجا شنیدی که پیامبری که خودش این دین رو آورده به کسی زور گفته باشه ؟ و خدا اون روز رو نیاره که به خاطر نادانی عده ای نسل آینده ،، ما رو  به سخره بگیرن و به روحمون  لعنت بفرستن ...
بیا از خودت شروع کن ..به دخترات اختیار بده همون کاری رو بکنن که دوست دارن ..و بهش معتقدن ؛؛

داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_نهم- بخش ششم







مامان با افسوس گفت : اگر فردا همین حجابشم رعایت نکرد چه خاکی تو سرم بزیزم ؟چیکار کنم ؟...
زری جون با صدای بلند خندید و گفت : هیچی تماشا کن بعدم  خودت برو توبه کن ...
زن حسابی نمی کنه ؛؛ خانمی مثل تو مادرشه  .. مادری که خدا نظر لطف بهت داشته و تا اینجا ی راه رو اومده بقیه اش رو بسپر به خدا  ..من نمی دونم ؛؛ چون  تو خانواده ی مذهبی به دنیا اومدم شایدم اگر شرایطم جور دیگه ای بود منم طور دیگه ای رفتار می کردم  ..
ولی اینو می دونم خدا خیلی بزرگترو مهربون تر  از اونیه که من و شما تصور می کنیم ...
ترس از خدا ؟ نمی دونم؛؛  من بیشتر به رحمت اون فکر می کنم تا عذابی که منو می ترسونن توام به رحیم و رحمان بودن اون اعتقاد قلبی پیدا کن ....
بهت قول میدم اونطوری که شنیدی نیست سرب داغ همون اعمال خودمون که با خودمون می بریم ....
اعمالی که خیلی به نظر بی اهمیت میان ..ولی وقتی تو روح و روان یک انسان اثر بد و نا مطلوب می زاره دیگه بزرگه؛ و ما خودمون هم نمی دونیم بهترین عبادت به دست آوردن دل دیگرانه ..



#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿

#قسمت_نهم- بخش هفتم








با وجود حرفای زری جون و پشیمونی مامان من دلم قرار نمی گرفت ....

اون روز رو با مامان قهر کردم و تا نزدیک عصر که چشمم رو بتونم باز کنم و دردش آروم بشه خوابیدم ..

غروب با صدای عمه معصوم که در اتاق رو باز کرده بود و می گفت : عمه جون ..قربونت برم  اومدم ببینمت ؛؛ بیدار شدم ..

اونشب عمه معصوم با کل خانواده اومده بودن دیدن ما

؛ رفتار بهروز طور دیگه ای شده بود و نگاه های بدی به من می کرد و حسم بهم می گفت که قصد شون از این همه محبتی که اونشب به ما داشتن چیه ...

شام که خوردن..بازم نشسته بودن و   اونقدر حاشیه رفتن که دیگه همه فهمیدن برای چی اومدن خونه ی ما و بالاخره عمه گفت : من می خوام یادگار برادرم رو برای بهروز بگیرم که خودم ازش مراقبت کنم  ....


داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_نهم- بخش هشتم







قبل از اینکه مامان حرفی بزنه , خودم جواب دادم و گفتم : نه عمه جون ,شما لطف دارین ولی  بهروز برای من مثل برادره؛؛  نمی تونم به چشم دیگه ای بهش نگاه کنم همچین چیزی غیر ممکنه اگر منو دوست دارین اجازه بدین خودم از خودم مراقبت کنم ...
من توان این کارو دارم ؛؛ لطفا دیگه مطرح نکنین ...
واقعا می خوام درس بخونم و به روح بابام قسم ابدا  توی حال و هوای شوهر کردن نیستم  ...
عمه استدلال میاورد که منو راضی کنه ؛؛  ولی فایده ای نداشت چون ما هیچ کدوم اینو نمی خواستیم و بالاخره با ناراحتی رفتن ....
اما مامان دیگه در مورد مقنعه حرفی به من نزد و مدتی ملایم تر شده بود و حساب و کتاب ازم نمی گرفت ..
ترم اول تموم شد و دی ماه بود که من داشتم امتحاناتم رو میگذروندم که دوباره خانواده ی کامی پیش قدم شدن و  رفت و آمد اونا به خونه ی ما شروع شد ..

داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_نهم- بخش نهم








چند بار پروانه و کامی با هم صحبت کردن و اینطور که معلوم می شد همه چیز روبراه بود ..و منتظر شدن تا  شب  آخرین امتحان من  قرار بله برون رو گذاشتن ...
صبح وقتی می خواستم برم دانشگاه مامان کلی سفارش کرد که زود برگردم و بهش کمک کنم  ..
البته زری جون و عمه معصوم و گلسا هم قرار بود بیان ...و من خیالم راحت بود ...
اما قول دادم تا امتحانم رو دادم برگردم خونه ...
وقتی وارد خیابون اصلی شدم ؛ از سرما بدنم می لرزید  ؛هوا ی برفی  بود و سوز بدی میومد.. تا ایستگاه اتوبوس راه زیادی رو باید طی می کردم  و توان رفتنشو نداشتم ...
این بود که منتظر تاکسی شدم ...ولی همه پر بودن و از جلوی من رد میشدن و می رفتن ...به ساعت نگاه کردم داشت دیرم میشد  ..
دلم شور افتاده بود از امتحان بمونم ..
دیگه برای اتوبوس سوار شدنم دیر شده بود .... یک مرتبه یک ماشین جلوی پام نگه داشت ..نیما کنار دست راننده نشسته بود فکر کردم پدرشه ..
گفتم : نه ممنون مزاحم نمیشم ..نیما گفت : تاکسی تلفنیه سوار شو با هم نصف می کنیم ..
اصلا می خوای همشو تو بده ...سوار شو سرده ..نشستم عقب ....




#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍
این یکی کامله ؟😊  یا مثل آقای عزیز من رز به روز میاد ؟

کامله عزیزم😄🌷🌷🌷

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿

#قسمت_نهم- بخش دهم








ماشین گرم بود یک نفس راحت کشیدم ..

نیما گفت : خدا کنه برسیم دیر شده ها ,,

گفتم : امروز  اصلا تاکسی گیر نمی اومد ..

گفت : آره ..می دونم منم وقتی خواب موندم همین فکر رو کردم اول زنگ زدم  آژانس خدا رو شکر ماشین داشت ....تو چرا دیر اومدی ؟

گفتم دیر نیومدم ..دیدم سرده تا ایستگاه نرفتم منتظر تاکسی شدم اونم گیرم نیومد ..و زمان گذشت ...

راستی مثل اینکه خونه ی شما پایین تر بود ؛؛ گفت : نه اون روز من جایی کار داشتم پیاده شدم ...

ببینم پونه تو اهل تقلب هستی بشینم پشت سرت ؟

گفتم : نه بابا اونقدر شجاعت ندارم که تقلب کنم ...مگه میشه ؟

خندید و گفت : آیلا کتاب باز می کنه ...

گفتم : پس بشین پشت سر اون ..

گفت : تو چطوری درس هات  اینقدر خوبه ؟ زیاد می خونی ؟

گفتم :نه بابا به اندازه ای که یاد بگیرم ....هدف دارم ..مجبورم باید بخونم وگرنه کلاهم میفته پس معرکه ...

با هم از تاکسی پیاده شدیم و در حالیکه یکم زمین سفید شده بود دویدیم طرف کلاس ...و با هم هراسون رسیدیم سر جلسه که خوشبختانه هنوز سئوال ها رو نداده بودن ...


داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_نهم- بخش یازدهم






امتحان تموم شد و من با عجله راه افتادم که برگردم خونه ...
نیما پشت سرم بود و صدا زد پونه خانم ...پونه خانم ..
برگشتم و ایستادم تا برسه ببینم چی میگه ..
نفس زنون رسید و گفت : چقدر تند میری نفسم بند اومد ... کتابت رو جا گذاشتی بگیر ...فورا گرفتم و تشکر کردم و به راهم ادامه دادم اونم همراهم اومد ..و گفت : هوا خیلی سرده ؛؛ دنگی دونگی در بست بگیریم بریم ؟
گفتم :  نمی دونم من عجله دارم باشه ولی قول بده پولشو نصف کنیم ما هر دو دانشجویم ...
گفت : به چشم من این جور جاها فردین نیستم .. خودمو می زنم به اون راه ...
دیدی اون روزم کرایه تو رو حساب نکردم ..
گفتم دلیلی نداره برای چی حساب کنی من اجازه نمیدم ....و کنار خیابون ایستادیم و نیما به یکی دوتا تاکسی بلند داد زد و گفت در بست ...

داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_نهم- بخش دوازدهم








اصلا نفهمیدم یک مرتبه سر و کله یک ماشین از کجا پیدا شد و چند نفر ریختن پایین و درست انگار دزد گرفتن..به ما گفتن سوار بشین ..
گفتم : برای چی آقا مگه ما چیکار کردیم جرم مون چیه داریم میرم خونه ..
گفت : به به خونه ی کی می رفتین ؟ سوار شین تا جرمتون معلوم بشه ...
گفتم آقا خجالت بکش هر کس میره خونه ی خودش .. یعنی چی ؟معلومه که میریم خونه ی خودمون ..ما با هم همکلاسی هستیم ..
گفت همکلاسی ها با هم میان و با هم در بست می گیرن میرن ؟
گفتم : اولا شما از کجا می دونی؟ ..دوما چه اشکالی داره هوا سرده ..
گفت : بهت میگم با زبون خوش سوار شو.....
نیما  با همون حالت شوخی طبعی خودش گفت : اسلحه  رو یک جا  قایم کردم؛ عمرا  نمی تونین پیدا کنین اما نارنجک  سه تا بیشتر ندارم ... بابا دست بر دارین مگه قاتل گرفتین ؟ بزارین بریم خونه هامون تو این هوای سرد ..آقا میسرمون یکی بود  به خاطر پولش دونگی کردیم پول داری بده جدا جدا میریم اینقدر های و هو نداره .....
خودتون رو اعلاف کردین یا ما رو ..کنار خیابون توی این سرما ما چه جرمی می تونستیم کرده باشیم ...
این خانم مثل خواهر منه...


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

کنکوریا

0a | 1 ثانیه پیش

پارتنر سمی

moonshin | 6 ثانیه پیش
2687