2726

سلام بچه ها من اینجا داستان زندگیمو یه بار تعریف کردم ک توی ۱۳ سالگی ازدواج کردم با پسرعموم ک تقریبا ۲۱ سالش بود و تازه سربازی رو تموم کرده بود...الان من ۱۸ سالمه و همسرم ۲۵ سالشه ابن جریانات ک میگم مال چهار پنج  سال پیشه فقط لطفااا سرزنش نکنید منو به خاطر سن ازدواجم و نگید چون سنت کم بودا اشتباه از تو بوده من این داستانو و جریان رو گذاشتم تا بگم مرد شکاک رو

میشه ساخت البته بازم بلا استثنا ست

نمیدونم چرا تصمیم گرفتم بگم شاید کمکی به بعضیا بشه.از قبل تایپ شده فقط کمی صبور باشید 😉😉

همینطور ک ما دهن مونو بستیم و در مورد شما قضاوت نمیکنیم شماهم حق ندارید در مورد سن ازدواج و تحصیلات من نظر بدید شما اگ بیل زن اید یه بیلی به باغچه خودتون بزنید .خود خدا هم ممنوع نکرده ازدواج تو سن پایین رو حضرت فاطمه هم ۹ سالگی ازدواج کرده ادمی ک از زندگی راضیه رو نرنجونید با حرفاتون ...بذارید یه یاد خوب ازتون بمونه🙂😏

۲_دقیقا بعد از گذشت یه هفته از عقد مون من متوجه شدم ک همسرم یک مشکل دارع و اونم اینه ک شکاکه و تعصب بیش از حد داره من خودم چادری بودم و بسیار هردو خانواده مقید بودیم ولی زندکی با مردی ک همه چی تموما ولی شکاکه خیلی سخته اولین بار یادمه پسر عمه ام ک  پسر عمه هردومون بود اومده بودن توی یه اتاق اونطرف حیاط مون ک مال داداشم بود پی اس بازی کنن و قبل از ازدواجم زیاد جمع میشدن اونجا واس همین طبیعی بود خلاصه نشسته بودن به حرف زدنو بعد از تموم شدن حرفاشون شوهرم اومد خونمونو رفتیم اتاق و گفتم خوب چخ و پخ میکردین بگو ببینم چی میگفتید شوهرمم محمد گفت به تو ربطی نداره تو اصلا چرا دنبال این چیزایی. منم گفتم اصلا منظور خاصی نداشتم از سر کنجکاوی پرسیدم  اون زمان برادرم سرباز بود و رفته بود سربازی و من گوشی نداشتم و گوشی اونو استفاده میکردم تا پنج ماه بعدش ک گوشی گرفتم خلاصه بعد اون جریان یه روز محمد اومد خونمون و یهو گوشی زنگ خورد شماره پسرعمم افتاد اما اسمش سیو نبود منم چون چهار رقم وسط شماره اش خیلی رند بود از زمانیکه ح تی به خونموک زنگ میزد متوجه بودم ک پسرعممه واس همین گوشیو جواب نمیدادم حتی شوهرمم وقتی مجرد بود زنگ میزد شماره اونم حفظ کرده بودم تا جواب ندم و با نامحرم حرف نزنم یهو شوهرن گفت این

همینطور ک ما دهن مونو بستیم و در مورد شما قضاوت نمیکنیم شماهم حق ندارید در مورد سن ازدواج و تحصیلات من نظر بدید شما اگ بیل زن اید یه بیلی به باغچه خودتون بزنید .خود خدا هم ممنوع نکرده ازدواج تو سن پایین رو حضرت فاطمه هم ۹ سالگی ازدواج کرده ادمی ک از زندگی راضیه رو نرنجونید با حرفاتون ...بذارید یه یاد خوب ازتون بمونه🙂😏


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

کیه گفتم علیرضا است گفت تو از کجا میدونی مگه شمارا شو حفظی گفتم نه فقط چهاررقم وسط شو واس وقتی زنگ زد خونه جواب ندم حالا مگ باور میکرد خلاصه قهر کرد تا اینکه باز خودش بعد یه روز پا پیش میذاشت واس اشتی کردن ولی همیشه یه تیکه میپروند ک من میگم در ادامه روز عید رسید و همه سرخاک بابا بزرگم اینا جمع میشدیم بعد من و شوهرم و خانوادگ زودتر رسیدیم یهو پسر عمه هان و اینام اومدن من و شوهرمم رفتیم احوالپرسی ولی چون من فقط یک قدم جلو تر رفتم دیدم عصبانی شدا شدید و بعد گفت این سبک بازیا چیه میدوی میری احوال پرسی مگه من شوهرت نیستم باید پا با پای من بیای نه ک هول برت داره زود از من جدا شی روز عیدم بهم تلخ کرد هرجور بود و شبم ک خونه مادربزرگم دعوت بودیم و اونجام.قیافه اش مث برج زهر مار بود و خواهر شوهرم متوجه شد و اومد نزدیک و گفت فائزه چی شده چرا محمد انقد اخم داره گفتم جریانو گفت قبول دارم داداشم اشتباه کرده تو فقط یه کم طبق سلیقه اش تصمیم بگیر قول میدم خوب شه شب هم ک اومدیم خونه ما و رفتیم اتاق خواب و شوهرم تو خودش و دراز کشیده بود و دستشو گذاشته بود رو پیشونیش منم نشستم کنارش برای اولین بار اشکام ریخت گفتم خدا میدونه ک من تا حالا با هیچ پسری نبودم مخصوصا اوک ادمی ک تو فک میکنی اونم گفت گریه نکن خودمو میزنم اگه اشکات بریزه بعد بغلم کرد و اون شب گذشت و ما تصمیم گرفتیم بریگ خونه عمه ام اینا ک کاش پام میشکست نمیرفتم از زمان ورود محمد فقط من و علیرضا رو زیر نظر داشت علیرضا اومد و میوا و شیرینی و همه چی تعارف کرد و منم سرمو انداخته بودم پایین فقط بعد همه شروع کردن به حرف زدن باهم و علیرضام همین طور خب طبیعیع وقتی کسی حرف میزنه ادم نگاه کنه ببینه چی میگ منم چند لحظه نگاا کردم ک بعد چشمتون روز بد نبینه اومدیم بیرون

همینطور ک ما دهن مونو بستیم و در مورد شما قضاوت نمیکنیم شماهم حق ندارید در مورد سن ازدواج و تحصیلات من نظر بدید شما اگ بیل زن اید یه بیلی به باغچه خودتون بزنید .خود خدا هم ممنوع نکرده ازدواج تو سن پایین رو حضرت فاطمه هم ۹ سالگی ازدواج کرده ادمی ک از زندگی راضیه رو نرنجونید با حرفاتون ...بذارید یه یاد خوب ازتون بمونه🙂😏
ماشالله طرف با 30 سال سن نتونست شوهرشو درست کنه شما 13 سالگی تونستین لوح تقدیر کجاست باید ب ایشون تق ...

منو هم راهنمایی کردن😉

همینطور ک ما دهن مونو بستیم و در مورد شما قضاوت نمیکنیم شماهم حق ندارید در مورد سن ازدواج و تحصیلات من نظر بدید شما اگ بیل زن اید یه بیلی به باغچه خودتون بزنید .خود خدا هم ممنوع نکرده ازدواج تو سن پایین رو حضرت فاطمه هم ۹ سالگی ازدواج کرده ادمی ک از زندگی راضیه رو نرنجونید با حرفاتون ...بذارید یه یاد خوب ازتون بمونه🙂😏

۴_شوهرم گفت خوب علیرضا رو نگاه میکردی گفتم من کی نگاا کردم طبیعیه ک هر کی حرف میزنه همه بهش نگاه میکنن هم من ک نگاه کردم شده هیز بازی اره ؟

گفت نه نگاا تو یه جور خاصی بود منم دیگ عصبانی شده بودم باهاش قهر کردم اومدیم خونه عمون اینا چون خونه عموم دقیقو کنار خونه پدرمه و مادرشوهرم دید تو خودمم گفت فائزه چی شده با محمد دعواتون شده من و خودش تنها بودیم من و شوارم همیشه عهد بسته بودیم ک دعوارو به بزرگترا نگیم و بین خودمون حل کنیم گفتم نه خیالتون راحت دیگ خدافظی کردم و اومدم خونمون و باز رابطه همسرم با شروع منت کشی از سمت خودم از سر گرفته شد  بعد سیزده بدر ما با عمه هام پیرفتیم جایی من اصرار ک امسالم با عمه اینا بریم ک شوهرم به خاطر شک داشتن اش گفت نههه خلاصه هما طبق تصمیم خرکی من 😕 رفتیم با عما ام سیزدا بدر و و محمد همش مارو زیر نظر داشت و بماند چقد تیکه انداخت ک لابد چیزی هست ک تو انقد اصرار داری با عمه بریم سیزدا بدر و اون روز هم خون کرد بهم 😑گذشت تا بعد از عید چون سرویس مدرسه مون خیلی پول زور میگرف نصف بچه ها تصمیم گرفتیم با اتوبوس بریم

همینطور ک ما دهن مونو بستیم و در مورد شما قضاوت نمیکنیم شماهم حق ندارید در مورد سن ازدواج و تحصیلات من نظر بدید شما اگ بیل زن اید یه بیلی به باغچه خودتون بزنید .خود خدا هم ممنوع نکرده ازدواج تو سن پایین رو حضرت فاطمه هم ۹ سالگی ازدواج کرده ادمی ک از زندگی راضیه رو نرنجونید با حرفاتون ...بذارید یه یاد خوب ازتون بمونه🙂😏
ماشالله طرف با 30 سال سن نتونست شوهرشو درست کنه شما 13 سالگی تونستین لوح تقدیر کجاست باید ب ایشون تق ...

شروع  شد......

هرچی که بین منو اون بود  از جنس گنـــاه شــد  اون دنیاهم تبـــاه شد‌...

یادمه روزی ک برای اولین بار سوار اتوبوس شدم تا برم مدرسه شوهرمم با موتور میخاست بره سرکار (هم درس میخوند هم میرف سرکار)  با یا اخمی منو نظاره کرد و رفت 😑😑😑منم گفتم واااه باز ک این برج زهر ماره بعد دیدم بله پسر عمه گرامی هم منتظر برای اتوبوس دو روز همین طور میومد برج زهر مار بود بعد اومد خونمون  تا موقع خاب هیچی نگف بعد گف از وقتی فلانی تصمیم گرفته با اتوبوس بره تو هم با اتوبوس میری گفتم منظورتو قشنگ بگو نمیخاد فلانی و بهمانی کنی گفت منظورمو خوب میدونی گفتن فلانی از اول با اتوبوس میرفته به من چه ربطی داره داداش خودتم تو همون اتوبوسه ک چقد بددلی تو اخه گفت من پول سرویس ات هر چقدر بشه میدم با سرویس برو گفتممم بابام خودش میداد ولی پول زور به کسی نمیدا الانم اخ ر ساله کسی سرویس من نمیشه خلاصه با حرص گرف خابید یه روز سرکار بهش پیام دادن چطوری خوبی باز با تیکه انداختن حرف میزد گفتم چیه سرد زفتار میکنی

همینطور ک ما دهن مونو بستیم و در مورد شما قضاوت نمیکنیم شماهم حق ندارید در مورد سن ازدواج و تحصیلات من نظر بدید شما اگ بیل زن اید یه بیلی به باغچه خودتون بزنید .خود خدا هم ممنوع نکرده ازدواج تو سن پایین رو حضرت فاطمه هم ۹ سالگی ازدواج کرده ادمی ک از زندگی راضیه رو نرنجونید با حرفاتون ...بذارید یه یاد خوب ازتون بمونه🙂😏

اونم گفت با زنی ک شماره تلفن پسرا رو حفظه و بهشون نگاه میکنه و میاد ازشون کنجکاوی میکنه باید همین طوری رفتار کرد وگرنه اگا زن اینطوری نباشه دنیا رو هم به پاش میریختم منم داغ کردم شاید چهار تا پیام با کاراکتر های بزرگ نوشتم ک اره اگه اعتماد نداری بیا جدا شیم تو ک نمیفهمی یه بار بهت یه حرفی میزنن تو شکاکی بددلی عقده ای و هر چی از دهنم در اومد بارش کردم و اون فقط جواب داد حوصله تو ندارم خستم منم پیام دادم منم حوصله تو ندارم تو خیلی گیر میدی ادمو از حجاب اختیاری خودش زده میکنه گفتم حتی روحاتی جماعتش وقتی یا تار موی زتش بیرون باشه اوقات تلخی نمیکنه ولی تو واس یه تار موی من میخای خودتو بزنی و خلاصه قهر بودیم و بعد خودش پا پیش گذاشت برای اشتی کردن. واقعا همین طور بوو اگه میدید یا تار موم بیرونه دیگ تا دوروز اخم میکرد یه روز رو به روی خونمون اون طرف تر یه پارک بود هیچکسس نبوددددد فقط دوستم بود گفت فائزه بیا بشین تاب بخوریم همش دلشوره داشتم با تردید قبول کردم حالا نگووو محمد اقا دیدا بود منو بعدش زفتم خونه عموم اینا ک بریم مهمونی بعد شوهرگ گفت بیا اتاق کارت دارم مادرشوهرمم بنده خدا یه لبخند ملیح زده بود و فکرش منحرف 🤣🤣منم رفتم تو گفت بشین باهم حرفربرنیم گفت چرا رفتی پارک جلو اون همه ادم تاب خوردی🙁😕☹منم گفتم همش دو نفر بوویم تو از کجا دیدی گفت حالااااا ک بعد فهمیدم از شانس گند من اومده بالا پشت بوم شون کولرو درست کنن منو دیده گفت میدونی همه اینجا مارو میشناسن زشته بگن زن فلانی رفته تاب بازی گفتم خب بگن چون من زن تو ام دیگ نباید پارک برم تازه من با چادر بودم گفت اینجا نههه ولی هر پارکی بخای باهم میریم اونجا ازاد ازاد باش بدون چادر خوبه ولی اینجا نههه نمیخ وام کسی زنمو ببینه منم قبول کردم ولی همچنان قیافه اش تو مهمونی اخمو بود مادرشوهرم خیلی زن زرنگ و خانومیه گاهی یه حرفی میزنه ولی بعد از دل ادم در میاره خیلی چیزا رو فهمیده بود و به رومون نمیاورد منتظر بود تا خودم بهش بگم

همینطور ک ما دهن مونو بستیم و در مورد شما قضاوت نمیکنیم شماهم حق ندارید در مورد سن ازدواج و تحصیلات من نظر بدید شما اگ بیل زن اید یه بیلی به باغچه خودتون بزنید .خود خدا هم ممنوع نکرده ازدواج تو سن پایین رو حضرت فاطمه هم ۹ سالگی ازدواج کرده ادمی ک از زندگی راضیه رو نرنجونید با حرفاتون ...بذارید یه یاد خوب ازتون بمونه🙂😏
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

کنکور

zeusy | 17 ثانیه پیش
2687
2730