چرا واقعا؟؟مگه مادر نیست مگه ادعای مادری نداره
پ چرا ارامش بچه شو بهم میزنه؟؟
هر چقدرم مارو ادیت کنه ب هر حال ی طرف بچه ی خوشم هست
دلم گرفته
چند وقتیه نمیرم خونشون چون از لحظه ای ک میرفتم اخم و تخم و بی محلی میکردو برا اینکه منو حرص بده از نظر خودش هییی قربون صدقه های افراطی برای شوهرمو پسرم منم کاریش نداشتم همینجوری مینشستم ب خاطر شوهرم ک دعوامون نشه نهار میخوردیم ظرفارو میشستم میومدم ولی سری اخر شوهرم پرید بهم ک چرااااا بلند نمیشی ب مامانم کمک کنی تو غذا منم گفتم ب خاطر اینکه مامانت محل نمیده بهم و ...یکم بحث کردیم طبق معمول همیشه هوادار مادرش در اومد سیزده بدر هم دعوت کرده بود نرفتم شوهرم خودش رفت طبقه ی پایینمونن
خوب بودیم باهم چند روز بعد سیزده نمیدونم چی بهش گفت ک شوهرم سرسنگین شد باهام و از استرس زیاد تبخال زد فک میکردم پیش همه اینجوریه حرف نمیزنه نمیخنده و داءم تو لک هستش ولی دیروز ک به همکارش زنگ و گفت و خندید دلم ی جوری شد با همه خوبه الا من
چند شب بود خودشو میگرفتو اخم و تخم میکردو سر کوچکترین چیزی مثلا پتو رو میکشیدم ناسزا میگفت دیروز پسرم تو بغلم بود خواستم دستشو بگیرم محکم دستمو پرت کرد اونور دلم شکست صبر کردم پسرم خوابید ...پسرم ک خوابید گفت بیا بغلم منم محلش ندادم بی خواب شدمو اومدم تو حال یکم رمان خوندم و بعدم رفتم ی اتاق دیگه خوابیدم و برای اولین بار مادرشوهرمو نفرین کردم ...ارامش روحی و سلامت جسمی مو از دست دادم از دست اینا تصمیم گرفتم فقط و فقط خودم مهم باشم ن بقیه دلم گرفته مادر پدرمو بیشتر از یک ماهه ندیدم حتی تو عید تو ی شهر غریب ...هعی