یادخاطره ی خودم افتادم ۱۸ سالم بود یه نره غول با موتور افتاد دنبالم بعد گفتم چی میخوای قسم و ایه اورد که من قصد بدی ندارم و قصدم ازدواجه و ...گفت شمارتو بده منم دادم بعدگفت پس منتظر باش زنگ میزنم گفتم باشه ولی مامانم باید منتظر بمونه اخه شماره ی مامانمو دادم . گفتم مگه نمیگی قصدت ازدواجه خوب به ننه ات بگو به ننه ام زنگ بزنه قرار خواستگاری رو بزاره .
بعدش هی درخواست وخواهش که نه حالا بیا باهم اشنا شیم من هی انکار که نه فقط خواستگاری اخرش ترک موتورش شد رفت یادش که میوفتم هنوز که هنوزه میخندم