رفتا بودم خونه مادرشوهرم همینکه رسیدم گفت پاشو چایی دم کن بخوریم هنو ننشسته بودما خواهرشوهرم ایناهم چندروزه اونجا پاشدم رفتم ببینم سماور جوشیده یانه همینکه روی سماورو برداشتم بخارش انگشتامو سوزوند از دردش مردم نامزدم یکم اینوراونورش کرد بدجورمیسوخت خجالت کشیدم گریه کنم بعدش گزاشت رفت فقط قوری روبرد بقیه وسایلو من بردم همش دستمو تو اب نگه داشته بودم نتونستم موقعه سفره انداختن کمک کنم رفتم نشستم سرسفره هی گفت اینو بیاراونو بیار نامزدم دید درد دارم گفت خودش پاشو اون دستش میسوزه عصبانی شد اخم کرد بعد سفره هم ظرفارو شستم ولی هی غرمیزد میدونستم برامن غرمیزنه بقیه رو بهونه کرده نامزدمم رفته بود بیرون نمیتونستم بیام بعدزن و شوهر گیر داده بودن پاشو قالی رو بباف دستتم خوب میشه پاشو از یادت ببر خوب بشه بیا بباف گفتم نمیتونم دیگه ببافم دستم باد کرده شوهرش اینبار اخم کرد به زور فرارکردم ازموقعه ای که رسیدم تاموقعه ای که بیام دستم تو اب بود یه بار بااراده خودم پاشدم چایی دم کردم الان انگار نوکر شدم اونجا از وقتی میرسم تاموقعه ای که بیام هی میگع اونو بیار اینو بیار اه