ی بحثی بود سرشبی بعد بحثو.شوهرم کشونده بود به قدیم ندیما
من الان اتاق پسرم بودم داشتم براش تعریف میکردم که جریان اونجوری نبود اینجوری بود
نگو شوهرم شنید
اخه .درمورد گذشته ها و رفتارای مادرشوهرم دران زمانها بود
و کارایی که میکرد منو گریه می انداخت
و من به شوهرم نمیگفتم چون باورنمیکرد دادبیداد میکرد
اخرسرم رسیدم سر اون حریان که
بچه تازه بدنیا اومده بود و من طبق روال خونه مادرشوهرم بودم به اصرارشون بعد طبقه پایین دوتا اتاق یکی بزرگ یکیکوچیک بود که توی بزرگه مردا نشسته بودن
تو کوچیکه پیرزنا و زنا من از مادربزرگ شوهرم خجالت کشیدم راحت بشینم به بچه شیر بدم مجبورشدم برم طبقه بالا
داشت بچه شیر میخورد که بکهو مادرشوهرم مثل چی بالا سرم ظاهرشد 25سالم بود اصلا نفهمیدم چجوری و با چه فکری بچه رو از دستم کشید به خداوندی خدا بچه سینمو ول نمیکردا داشت محکم میمکید سینم کش اومد و صدای مارچ دهن بچه
دستام خالی سینم اویزون مات و مبهوت اصلا نفهمیدم چیشد چند دیقه طول کشید ازجام بلند شم پله هارو برم پایین موقع کشیدنش گفت نوبرشو اوردی؟
رفتم دیدم بچه بغل هیشکی نیس گذاشته وسط اتاق دم استانه اشپزخانه
بچه دهنشو اینور اونور کج میکنه. اگر لااقل میدیدم بغل کسیه عب نداشت هیشکی نفهمید چیشد همه به کار خودشون بودن ومنم گیج
داشتم اینارو تعریف میکردم وسطش کفتم این عزیزت مثل جن اومد تورو برداشت برد که شوهرم این کلمه رو شنید