2737
2734

بیجان که جان نداره بخواد انشا بگه😐

دیگه سیمکارت ندارم😐 توی تاپیکای سیاسی من دیگه حرف نمیزنم🤐🥺🌺🍃🍃درویشی تهی‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: «این اشاره های تو برای چه بود؟»درویش گفت: «نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟»کریم خان در حال کشیدن قلیان بود. گفت: «چه می‌خواهی؟»درویش گفت: «همین قلیان، مرا بس است.»چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز فردی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد، که از قلیلن خوشش آمد و آن را لایق کریم خان زند دانست. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. چند روزی گذشت. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و گفت:«نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.»🍃🌺🍃   امضامو هفته‌ای یکبار بروز میکنم🤗😍

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

2728

انشا درباره رودخانه از زبان خودش


دیشب خواب عجیبی دیدم، تنم سرد و روان بود، اثری از دست و پا و اجزای بدنم دیده نمی شد، به پهنای یک جاده گسترده شده بودم و به سرعت قطاری سریع السیر به پیش می رفتم، با صخره ها برخوردهای شدیدی داشتم اما همچنان زنده و درحرکت به مسیرم ادامه می دادم، گویا هیچ چیز قدرت مقابله با من را نداشت، هیچ چیز نمی توانست من را از حرکت بازدارد و تنها یک فکر در ذهنم بود، رفتن و رفتن ..


آری من رود شده بودم، رودی پر تلاطم و پر آب. در طول مسیرم چیزهای زیادی دیدم، حیواناتی که تشنگی خود را با من برطرف کردند، مزارعی که از من سیراب شدند، زنانی که لباس های شوهرانشان را در پاکی من شستشو دادند و کودکان پابرهنه ای که با تکان دادن پاهای عریان خود به شدت غلغلکم می دادند.


گاهی رودهای کوچک تر از من اجازه یکی شدن می خواستند و من با تواضع درخواست آن ها را قبول می کردم.


دیدم که چگونه برف های آب شده در من سرازیر می شدند و سنگ های عظیم توان مقابله با نیروی من را نداشتند و در نهایت از سر راهم کنار می رفتند.


من و دوستانم زیر آسمان آبی، در میان باران های سیل آسا، زیر انوار طلایی خورشید و در پرتو نور نقره ای رنگ مهتاب پیش می رفتیم و می دانستیم در نهایت به دریا خواهیم رسید و اما هیچیک تصوری از دریا نداشتیم.


درباره دریا افسانه های زیادی شنیده بودیم اما هیچیک تا به حال آن را ندیده بودیم، دریای آبی چه بود؟ و آیا ما را در آغوش خود می پذیرفت؟


رفتیم و رفتیم تا به نقطه ای رسیدیم که رودهای زیادی همچون ما به آن سرازیر می شدند، هیاهوی زیادی برپا بود، چیزی در عمق وجودم فریاد می زد دیگر “رفتن” تمام شده و ما به دریا “بودن” رسیده ایم و دریا چیزی نبود جز “ما” که به گرمی یکدیگر را در آغوش گرفته بودیم.


از خواب بیدار شدم … و از آن لحظه در این فکر هستم: آیا انسانی هستم که خواب رود شدن دیدم یا رودی که خواب انسان شدن می بینم؟!


انشا در مورد سرگذشت یک رود از زبان خودش


در آغاز قطره ای از قطره های بی نهایت باران بودم. ابر که تیره شد و باران شروع به باریدن کرد از آسمان چکیدم، رها و آزاد. کجا فرود آمدم؟ روی قطره های یک رود زیبا و خروشان.


قطره ای شدم از رود زیبا و سفر من آغاز شد، سفری طولانی و جذاب، به جاهایی سفر کردم که شاید کسی تا به حال نرفته باشد و چیزهایی دیدم که شاید کسی تا به حال ندیده باشد.


حالا رود بودم، از جنگل ها، کوهستان ها، دشت ها، روستاها و کنار مزارع می گذشتم و درختان را می دیدم که شکوفه می زنند، گل ها که شکوفا می شدند و گیاهان که با رسیدن من به آن جا جوانه می زدند.


حیوانات کنار من می آمدند و آب می نوشیدن، پرندگانی که در حال پرواز بودند وقتی مرا می دیدند روی زمین و کنار من می نشستند و آب می نوشیدند و آواز می خواندند و خاطراتشان را برای من هم تعریف می کردند. آن ها به سرزمین های دور رفته بودند و هر کدام از آن جا داستان های عجیبی با خود همراه داشتند هنوز همه ی آن قصه ها و خاطره ها را به یاد دارم.


در کنار روستاها، زنان و دختران کنار من می آمدند و لباس های رنگارنگ و زیبایشان را در آب جاری می شستند و در ظرف هایشان آب پر می کردند و به خانه های کاهگلی شان می بردند و اگر بین آن ها کسی غمگین بود با من درد دل می کرد، چون من راز آن ها را برای همیشه در دل پنهان می کردم.


نزدیک شهرها که می شدم انسان ها با خانواده هایشان می آمدند و کنارم بساط چای و ناهار پهن می کردند و کودکانشان آب بازی می کردند، فریاد می کشیدند و شاد بودند.


من شاد بودم چون همه مرا دوست داشتند، به هر جا که می رسیدم همه با دیدنم لبخند می زدند، از این که می توانستم دیگران را خوشحال کنم راضی و خوشنود بودم و این خوشحالی من تا زمانی که مراقبم باشید ادامه دارد 



  گاهی چه دلگیر میشوی از خدا و گاهی چه بی تاب و دلتنگ گاهی از حکمتش ناراضی ..و گاهی شاکرو خوشحال ..گاهی مشکوک و گاهی مجذوب عدالتش ..گاهی بسیار نزدیکیو گاه بیشمار دور ــــ خدا که همان خــداست ای کاش ما انقدر گاهی به گاهی نمیشدیم  ـــ🌷🌷🌷چه زیباست امید وار بودن و با امید زندگی کردن نه امید به خود که غرور است نه امید به دیگران که حماقت است   امید به خــــدا منبــع تمام آرامش هاســـت ....
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز