دیگه از این زندگی بریدم..
شاید الان از این که یه دختر شانزده ساله این حرف رو میزنه خندتون بگیره ...
حدود نه سال پیش که من هفت سالم بود
مامان و بابام از هم جدا شدن ..
لازم به ذکره که بگم کلا وسط دعوا به دنیا اومدم..
یادمه وقتی مامانم داشت میرفت انقدر تو کوچه داد زدم که یه هفته اسید معدم میومد تو دهنم،اما مامانم تو اون شرایط هم نگام نکرد
از اون روز تاحالا نه زنگی زده و نه چیز دیگه ای...
همراه برادر و پدرم زندگی میکردم که سال گذشته داداشم رفت پیش مامانم زندگی کنه (داداشم ۲۱سالشه)
کم کم داشتم به این موضوع عادت میکردم که دوباره یه سری اتفاق های دیگه افتاد و ... که من تصمیم گرفتم خودکشی کنم ، کلی قرص خوردم و دستم رو تیکه تیکه کردم ...
تقریبا دو ماهی از این موضوع میگذره و من همچنان زندم..
امروز تولد منه و یه هفتس منتظرشم تا خودم برا اولین بار برا خودم کیک تولد درست کنم (هیچ وقت اشتیاقش رو نداشتم)..
امروز صبح که بیدار شدم اولین کاری که کردم
رفتم تو اشپز خونه و خواستم که شروع کنم
هنوز حتی وسایل هاشم از کابینت در نیاورده بودم ..
که بابام اومد سرم داد زد گفت باز داری چه غلطی میکنی؟
منم هیچی نگفتم رفتم تو اتاقم ..
من یه گربه دارم که دیروز یادم رفت موهاشو شونه کنم.(یادتون باشه)
تا تو اتاقم رفتم شروع کرد به داد و بیداد که چرا موهای گربه رو شونه نکردی..
(بابام اصلا اینجوری نبود از وقتی داداشم رفته عصبی شده ، بابام به خاطر مهربونی تو کل فامیل سر زبونا بود)
منم گفتم دیروز ازمون داشتم یادم رفت
بعد با یه چش قرره ای از خونه رفت بیرون ..
بعضی اوقات به خودم میگم تو رو مامانت دوست نداشت چرا بابات باید دوست داشتن باشه.
دیگه واقعا نمیتونم تحمل کنم