۳ساله ازدواج کردم
۳سال که نه به من ۳۰ سال گذشته
موهام داره از غصه سفید میشه
با شوهرم و خانوادش مشکل دارم
یکی دوتا نه خیلی زیاد
با این ازدواج خودمو از اون بالا بالاها پرت کردم پایین جدول
از یه خانواده با وضعیت مالی و اجتماعی و فرهنگی عالی ازدواج کردم با یه خانواده داغون(نیت تمسخر و فخر فروشی ندارم فقط میخوام در جریان قرار بگیرین)
تو فامیل و دوست و آشنا حرفی برای گفتن ندارم
همه مسخرم میکنن
از همه نظر به شوهرم خیلی سر هستم
ازدواجمون یجورایی خیلی تخماتیک بود😔
گول خوردم و خام شدم
وقتی با شوهرم اشنا شدم سنم خیلی کم بود و وارد رابطه دوستی شدیم و به همدیگه وابسطه شدیم
چشم و گوشم واقعا کور شد
اونم گولم زد خیلی وعده های دروغ و واهی بهم داد
از دروغ در مورد خانوادش و رابطه گرم و عالیشون گرفته تا کلی دروغ دیگه
الان ۳ ساله زیر یه سقفیم
من افسردم
پشیمونم😑
اما انتخاب خودم بوده
خجالت میکشم باهاش برم بیرون یا مهمونی
از بس مسخرم میکنن فامیل
به ظاهرش نمیرسه از وقتی منو به دست آورده دیگه خودشو راحت کرده
وقتی ازش میخوام بهتر باشه قهر میکنه میگه مگه چمه!
اعتماد به سقفشون خانوادگی زبانزده!!!
از خانوادش هم نگم براتون همه بدی ها را باهم دارن!
اینم همش در خدمته خانوادشه و تو اونا حل شده🙁
شوهرم معتاد نیست
بد دل نیست
دست بزن نداره
اما از لحاظ روحی و شخصیتی دنیاش با من از زمین تا آسمون فرق میکنه اینو وقتی فهمیدم که باهاش اومدم زیر یه سقف...
حس میکنم دچار طلاق عاطفی شدم😥
تازگی ها کم کم داره تو گوشم میخونه که دیگه وقت بچه دار شدنه و بچه میخواد
اما من هنوز با خودم و اون و خانوادشو این زندگی کنار نیومدم
دلم نمیخواد ازش بچه داشته باشم
دلم گرم زندگیم نیست😭
بعضی اوقات همه فکرم به جدایی و رهاییه
گاهی از اینده نامعلوم خودم میترسم
از شکستن دلش میترسم
من چکار کنم
میشه خواهرانه راهنمای من باشین؟