ی خاطره هم از دوران دانشجویی بابام بگم
میگه چهار پنج نفر از دانشجو ها ی خونه مجردی اجاره کرده بودیم و بعضی خوردنی هامونو تو انباری میذاشتیم ک درش باز بوده.
بعضی موقع ها گربه میومده و همه چیزو بهم میریخت و اعصاب واسه ما نذاشته بود
میگه سط چن تا تیگه گوشت فلفل تند گذاشتیم و مرتبش کردیم و داخل انباری انداختیم .
میگه سر صبحی دیدیم داره کنار حوض له له میزنه واصلا حال حرکت نداره دلمون واسش سوخت و اب دادیم بهش و هر چقدرم ک اب میخورد بازم تشنش بود
میگه از اون روز به بعد هیچ کدوم از بچه ها اون گربه رو حتی تو محله ندیدیمش.خخخ