بچه ها هر خاطره خوب و خنده داری ب ذهنتون میاد بگین ک حسابی سرحال شیم😍
ی خاطره هم از دوران دانشجویی بابام بگم میگه چهار پنج نفر از دانشجو ها ی خونه مجردی اجاره کرده بودیم و بعضی خوردنی هامونو تو انباری میذاشتیم ک درش باز بوده. بعضی موقع ها گربه میومده و همه چیزو بهم میریخت و اعصاب واسه ما نذاشته بود میگه سط چن تا تیگه گوشت فلفل تند گذاشتیم و مرتبش کردیم و داخل انباری انداختیم . میگه سر صبحی دیدیم داره کنار حوض له له میزنه واصلا حال حرکت نداره دلمون واسش سوخت و اب دادیم بهش و هر چقدرم ک اب میخورد بازم تشنش بود میگه از اون روز به بعد هیچ کدوم از بچه ها اون گربه رو حتی تو محله ندیدیمش.خخخ
آن که انتظار دارد هر چهار فصل سال بهار باشد. نه خود را می شناسد. نه طبیعت را و نه زندگی را...