2733
2739
عنوان

داستان واقعی ماهنی🌹از خانم گلکار💚💚💚

| مشاهده متن کامل بحث + 54333 بازدید | 198 پست

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_هفتم- بخش هفتم









به این فکر می کردم که یک روز چقدر خانواده ی سالار به من احترام میذاشتن و بهم محبت می کردن و دوستم داشتن ..و منِ ساده دل  این محبت ها رو همیشگی می دونستم  و حالا  فهمیده بودم که آدم ها خیلی زود تغییر می کنن و نباید به هیچ چیز این دنیا اعتماد کرد ...

هر چی به جلفا نزدیک می شدیم من بیشتر وحشت می کردم و دلم شور می زد ..ولی دیگه راه برگشتی نداشتم و  هر طوری بود باید  به راهم ادامه می دادم ...

نزدیک ساعت یک ماشین رفت تو یک گاراژ و ایستاد ...بقچه ها رو دادم دست بچه ها و چمدون رو بر داشتم و پیاده شدیم ....فورا سراغ آقا بیوک رو گرفتم ..گفتن الان اینجا نیست باید صبر کنی تا بیاد پرسیدم کی میاد ؟ کسی نمی دونست و جواب درستی بهم ندادن  ...سرگردون شده بودم . بغض گلومو فشار می داد ...حالا من تو جلفا با این دوتا بچه ها چیکار کنم ؟ خدایا کمکم کن ...نزدیک یکساعت همینطور گوشه ی دیوار ایستاده بودم ....بچه ها نق می زدن و حوصله شون سر رفته بود ..که یک خانم مسنی ازم پرسید : می خوای جایی بری ؟ گفتم : نه غربیم منتظر آقا بیوک هستم ...با انگشت نشون دادو گفت  اونجاس جلوی چشمت مگه نمی شناسی؟  ...نگاه کردم چند دقیقه پیش اون مرد از جلوی من رد شده بود ...به رشید گفتم: دست فاطمه رو بگیر و از جاتون تکون نخورین تا من بیام ...

ادامه دارد





#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_هشتم- بخش اول








اون مرد قوی هیکل و درشت اندامی بود  و با صدای کلفتی که داشت بلند به یکی دستور می داد و دعوا می کرد ...

این تو دلم وحشت انداخت ولی چاره ای نداشتم ...

با صدایی لرزان گفتم :آقا بیوک ؟

فورا برگشت ..و با من که رو بنده زده بودم روبرو شد  ..

گفت : با من بودین ؟

گفتم : منو آقا اسماعیل فرستاده می خوام برم باکو ...

گفت : هیس ,, و اومد جلو تر و یواش ادامه  داد :چی میگی باجی؟ نمیشه شهر هرت که نیست یک زن تنها سرشو بندازه پایین بخواد بره باکو مرز آذربایجان پر از خطره ...برای منم خطر ناکه فردا هزار تا مدعی پیدا می کنی ..با دست بچه ها رو نشون دادم و گفتم : با بچه هام هستم میرم پیش شوهرم و پدر و مادرم ؛؛ اونا باکو زندگی می کنن ...

سه جلد منم مال باکوست ..نشونتون میدم ...یک فکری کرد و رفت کنار بچه ها و پرسید این خانم کی شما میشه ؟

رشید زود تر گفت ماهنی ...لبشو کج کرد و با سر پرسید : چی ؟

گفتم : اسم من صدا می کنه به عادت پدرشون ..

رشید گفت : آره مادرمه ...آهسته سرشو آورد جلو و پرسید : مایه چقدر داری ؟

گفتم : متوجه نشدم منظورتون چیه ؟

دستی به ریشش کشید وگذاشت جلوی دهنش و  یواش تر که به زحمت صداشو شنیدم گفت : مایه تیله ؟ ...؟ پول :: پول داری ؟

گفتم : چقدر میشه ؟ کم دارم ..اگر بیشتر شد آشنا دارم میرم قرض می کنم ....نمی خواستم فکر کنه پول دارم و ازم سوءاستفاده کنه

گفت : من سه تومن می گیرم یک شاهی کمتر نمیشه مسئولیت داره و اگر گیر بیفتم حسابم پاکه ...

گفتم : باشه شما منو ببر و رد کن من این پولو میدم ...

گفت : از گاراژ برو بیرون به پیچ سمت چپ ..ده قدم بالاتر یک قهوه خونه است یک نیمکت جلوش گذاشتن بشین چایی بخور تا من بیام با کسی هم حرف نزن ..نگو می خوای چیکار کنی ...تا حالا که به کسی نگفتی  ؟

گفتم نه خاطرتون جمع باشه ....

گفت :حتما چایی بخور جلب توجه نکنی .....







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_هشتم- بخش دوم






وسایلمون رو بر داشتم و رفتیم جلوی قهوه خونه نشستیم ....

رشید رفت چند تا چایی گرفت و اومد.... اونجا پر از مرد بود و من نیمکت رو از جلوی در کشیدم کنار دیوار ..و با بچه ها نشستیم ..

گفتم: رشید برو بگو برامون  چهار تا تخم مرغ نیمرو کنه ...

کمی بعد خود قهوه چی اومد یک سینی که توش نون و تخم مرغ بود گذاشت جلوی ما و پرسید اگر منتظر بیوک خان هستین یکساعت دیگه پیداش میشه ....

حرفی نزدم ...فقط از زیر رو بنده سرمو تکون دادم ...

و درست یکساعت بعد یک ماشین بنز از اونایی که با گازوئیل کار می کرد اومد و یک صد قدم پایین تر  نگه داشت ..

همون زن مسن پیاده شد و با دست اشاره کرد بیا ..

بلند شدم و خودمو سپردم به خدا ..مدام دعا می خوندم و صلوات می فرستادم ...و از اینکه اون زن هم با منه یکم ترسم ریخت ...

وسایلمون رو آقا بیوک گذاشت صندوق و ما رو سوار کرد ..و راه افتاد و گفت : تا اونجا راهی نیست  ..

مادرم رو با خودم می برم که کسی مشکوک نشه؛؛ از الان وانمود کنین مادر شماست اون باشما تا نخجوان میاد و بر می گرده ......باید پنج ریال هم به مادرم بدین ....

شما رو تو نخجوان تحویل میده به یک نفر که همین شبونه می بره باکو اگر خدا بخواد صبح پیش شوهرت هستی ..پول داری از نخجوان بری باکو ؟

گفتم : ندارم ولی اونجا شوهرم هست می گیرم و بهشون میدم ...

من مدام تظاهر می کردم که شوهر دارم نکنه کسی فکر بدی در موردم بکنه ...






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍
2731

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_هشتم- بخش سوم









تو دل شب ماشین می رفت و دل من مثل سیر و سرکه می جوشید فقط خدا از دلم خبر داشت که چقدر نگران بچه هام بودم ..

تو لحظاتی که سکوت کرده بودم و از ترس اینکه صدام توجه مردی رو جلب نکنه تو دلم غوغایی نگفتی بر پا بود  ...

جاده ها همه خاکی بود سنگ ریزه ها مدام می خورد به زیر ماشین نمی دونم چرا این صدا منو به وحشت مینداخت ....

تا بالاخره ماشین پیچید تو یک فرعی و از لابلای درختان سر به فلک کشیده که تو نور چراغ به نظر هولناک میومدن ...

ما رو رسوند کنار یک قهوه خونه ی تو راهی .. یک اتاق و یک دستشویی بیشتر نبود و چند تا فانوس اونجا رو روشن می کرد ...یک ماشین هم ایستاده بود و از حالت راننده پیدا بود که انتظار ما رو می کشید ؛ راننده که  یک مرد جا افتاده  بودفورا دوید جلو و گفت چرا دیر اومدی عجله کنین .. گشت شروع بشه گیر میفتیم ....

اون خانم که تمام طول راه خواب بود و خُر خُر می کرد ..بیدار شد و بدون اینکه حرفی بزنه رفت پایین و چادرشو از سرما کشید دورشو و رفت سوار اون ماشین شد ...

آقا بیوک همینطور که  تند و تند وسایل ما رو می برد تو اون ماشین گفت پیاده شین دیگه چرا معطل می کنین دیر میشه....

من پول رو دم قهوه خونه  آماده کرده بودم کف دستم بود؛ بهش دادم و بچه ها رو سوار کردم ...







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_هشتم- بخش چهارم








یک مرتبه نور چراغ یک ماشین  از دور پیدا شد ...

آقابیوک نزدیک به من ایستاده بود  گفت :سوار نشو عجله نکن شک می کنن ..خونسرد باش ... اسم مادر من گوهره یادت نره ؛؛تو  و اون دارین میرین اولدوز برای زایمان خواهرت و یک هفته ای برمی گردی ..

نگی می خوای بمونی ها ؛؛بگو بچه هام مدرسه دارن ..شوهرم هم منتظر منه ....

گفتم باشه ...الان چیکار کنم ؟..

گفت وانمود کن داری با من حرف می زنی ..به ماشین نگاه نکن ....

ماشین درست پشت سر من ایستاد و من بر نگشتم درِ ماشین تو دستم بود و منتظر بودم آقا بیوک بهم بگه سوار بشم ..که یک مرتبه از روی چادر یکی موهامو گرفت ..برگشتم ماشین فرهاد رو شناختم و صدای جیغ و فریاد های مادر ؛ که به من بدترین فحش ها رو می داد ...

اونقدر موهامو محکم کشید که ناله ام در اومد و بعد آقا جان منو گرفت به باد کتک  زیر چادر بودم اون منو انداخته بود رو زمین و با لگد می کوبید به بدن من ...

فرهاد فریاد می زد نکنین ..چقدر گفتم راحتش بزارین ..

ولش کن آقا جان ..تو رو خدا نزن ...گناه داره ....

آقا جان ولش کن ؛؛ مادر بچه ها و وسایل منو پیاده کرد و گذاشتن تو ماشین خودشون ......و فرهاد منو از زیر دست و پای آقاجان نجات داد ...

دیگه جنازه ی من توی ماشین افتاده بود بچه ها گریه می کردن ومادر همچنان تهمت می زد و با گریه می گفت حیثیت اونا رو بردم ....






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_هشتم- بخش پنجم






اونقدر تو دهنم زده بودن که مدام مزه ی خون رو حس می کردم ولی حتی حس اینکه ازشون بخوام بزارن دهنم رو بشورم نداشتم ...

سرم کج به شیشه تکیه داده بودم و قلبم پراز اندوه بود و دلم شکسته ..و این سر و صورت داغون در مقابل دلم چیزی نبود  ...

فرهاد تا صبح رانندگی کرد ..و منو یکراست بردن خونه ی خودشون ..

مثل اسیری که گناه بزرگی کرده باشه حتی خواهر شوهرم و برادر بزرگ سالار فکر می کردن من با یک نفر فرار کردم و با من قهر کرده بودن ....

پس دیگه دفاع کردن از خودم  فایده ای نداشت فقط فرهاد بود که مدام به جای من حرف می زد رشید و فاطمه رو شاهد می گرفت که ما با کسی نبودیم ...

اون می گفت : خجالت بکشین بسه دیگه آبرو آبرو می کنین ...ولی جلوی روح سالار آبرویی برامون نمونده که با زن و بچه اش این رفتار رو کردیم ...

شما این زن بی گناه رو به چه جرمی کتک زدین ؟ چون می خواد به پسر شما وفا داربمونه ؟ نمی خواد زن کس دیگه ای بشه چرا زور میگین ؟ ...

و مدام می شنیدم که با مادر و آقا جان جر و بحث می کنه ...

و من که نه رمقی تو تنم بود و نه رغبتی که جلوی اون آدم های نادون از خودم دفاع کنم سکوت کردم ....و سه روز بعد یک عاقد آوردن تو خونه ....

جرات حرف زدن نداشتم آقاجان هنوز از دستم عصبانی بود و  بدون رضایت من و بدون اینکه بله ای گفته باشم  به عقد فرهاد در آوردن ...و همون شب اجازه دادن با اون برگردم خونه خودم ....







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍
2738

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_هشتم- بخش ششم








این چند روز من  لب از لب باز نکرده بودم نه حرفی زدم و نه غذایی خوردم ..

یک طوری دست از دنیا شستم که رغبت پلک زدن هم نداشتم ...و به روی هیچ کس هم نگاه نکردم ......

فرهاد ما رو سوار ماشین کرد و برد خونه بدون اینکه با هم حرف بزنیم ؛؛ رفت .

نمی دونستم می خواد چیکار کنه ..تو ی یکی از اتاق ها  رختخواب پهن کردم خوابیدم ..

تب داشتم و بشدت سرم درد می کرد دلم یک حمام می خواست ولی رغبت به اون کارم نداشتم ...

از سر و صدا هایی که با بچه ها می کردن فهمیدم خریدکرده و اومده     ...و کمی بعد با تب بالا خوابم برد ....

صبح که بیدار شدم رفتم دستشویی ....

فرهاد سفره ای از یک ناشتایی مفصل انداخته بود و فورا برام چایی ریخت ...و گفت : بیا بخور حالت بهتر می شه ...

حتی نگاهش هم نکردم ؛؛ برگشتم تو اتاق و دراز کشیدم ...

دنبالم اومد گفتم : از اینجا برو من برای تو زن نمیشم خودتم می دونی ...کاش این کارو نمی کردی ..

گفت :ماهنی ؛ مگه تو نمی خواستی شوهر نکنی ؟الان همینطور فکر کن ؛؛عوضش دیگه  برات حرف در نمیارن  ..

بهت قول میدم دست بهت نمی زنم ..اذیتت نمی کنم ولی اینطوری دیگه مادرم هم دست از سرت بر می داره ..








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_هشتم- بخش هفتم






گفتم :این اولشه یواش یواش تو هم تغییر میکنی .

گفت : چیکار کنم که باور کنی ؟

گفتم :  می خوام برم پیش پدر و مادرم اینجا دارم خفه میشم ...

گفت : صبر کن روادید می گیرم خودم می برمت ..

هر کاری تو بخوای همون میشه بهت قول میدم ..فقط خوب شو ..

گفتم : چطوری خوب بشم ؟ می تونم  کتکی رو که مادر و آقا جون به من زدن رو فراموش کنم ؟...تا ابد تو ذهنم می مونه ..اگر می خوای یک کاری برام بکنی ...نزار  دیگه اونا رو ببینم  ..

تو بچه ها رو ببر خونه ی اونا شما ها رو ببین ولی اینجا حق ندارن پا بزارن ..

اونوقت منم میشم مثل خودشون ....تو بهشون بگو دیگه با من نسبتی ندارن ..اگر پاشون رو بزارن تو خونه ی من  حرمت نگه نمی دارم ..

و لحاف رو کشیدم رو سرمو و گریه کردم هق و هق ...

و  تا ظهر از رختخواب بیرون نیومدم و خوابیدم  ...و از بوی پلو آبکش شده بیدار شدم چند روز بود که غذا نخورده بودم دلم ضعف رفت و احساس کردم گرسنه شدم  ...

وقتی از اتاق اومدم بیرون دیدم همه جا رو تمیز کرده ناهار آماده است و حتی رخت و لباس های بچه ها رو شسته و پهن کرده ...

خوب از اینکه قول داده بود کاری به کارم نداشته باشه و منو ببره باکو یکم حالم بهتر بود ...

از اون روز به بعد فرهاد مثل همخونه با ما زندگی می کرد ..

منو و رشید و فاطمه تو یک اتاق می خوابیدیم و اون تو اتاق جلوی در ..وتمام وقتشو صرف ما می کرد ..

می خرید و میاورد ..و حتی کار خونه می کرد ...

مخصوصا لباس ها رو خودش می شست

ادامه دارد








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_نهم- بخش اول






کم کم هوا سرد شد و تقریبا هر روز برف می بارید ..و فرهاد در کنار ما بدون اینکه ازمن انتظاری داشته باشه زندگی می کرد .

با وجود اینکه هنوز حرصی که تو دلم بود خاموش نشده بود و زیاد باهاش حرف نمی زدم و مدام اخمم تو بود  از بودنش هم ناراضی نبودم چون باعث  خوشحالی بچه ها شده بود  ...

فرهاد بر خلاف سالار مدام با اونا بازی می کرد.

باهاشون حرف می زد و  با رشید کشتی می گرفت و خودشو می زد زمین و پیروزی که اون بچه هر بار با زمین زدن اون به دست میاورد رضایت خاطری براش بوجود آورده بود که احساس می کردم اون افسردگی از دست دادن پدرشو فراموش کرده ..

بیشتر به من توجه می کرد و هوای فاطمه رو داشت ..اونا   فرهاد رو فقط  عموی خودشون می دونستن ..و من نمی خواستم طور دیگه ای در موردش فکر کنن  ....

فرهاد صبح ها خیلی  زود قبل از اینکه ما بیدار بشیم میرفت روستا برای رسیدگی به کارای کشت و کار و شب دیر وقت بر می گشت ....

و من زیاد وجودشو حس نمی کردم ....تا برف زیادی همه جا رو پوشوند و کار تعطیل شد ..

اون بازم صبح زود بیدار می شد و بچه ها آماده می کرد و می برد مدرسه .. تا  بر می گشت من ناشتایی می خوردم و برای اون توی یک سینی می ذاشتم ..وبرای همین کار  اونقدر از من تشکر می کرد که شرمنده می شدم  ....








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_نهم- بخش دوم








هر کاری می خواستم انجام بدم یا ازم می گرفت و یا کمکم می کرد... واز اینکه همون حرمتی که بین مون بود نگه می داشت  یکم خیالم راحت شد که خیال نداره دست به من بزنه  ...

نمی دونم چرا اون همه به ما محبت می کرد شایدم  ..انگار  نقطه ضعف من و بچه ها رو می دونست  ...

نزدیک دوماه بود که منو به عقد فرهاد در آورده بودن .....و تو این مدت جز سلام و حرفای واجب حرفی با هم نزده بودیم ...و من تا می تونستم ازش دوری می کردم وقت هایی که تو خونه بود ..سرمو به خیاطی و بافتنی گرم می کردم ....

تا  یک روز جمعه که هوا  آفتابی بود ؛؛  فرهاد به من گفت : ماهنی مادر دلش برای رشید و فاطمه تنگ شده اجازه میدی ببرمشون ؟

گفتم : خوب ؛ من که دلم نمی خواد حتی اسمشون رو بشنوم ولی باشه ببر  ...

بلند گفت : بچه ها حاضر شین بریم خونه ی مادر  ..

رشید ناراحت شد و گفت بریم چیکارکنیم ؟ بگیم دست تون درد نکنه ماهنی رو زدین ؟  

نمی خوام اونا رو ببینم ...و رو کرد به منو ادامه داد : یادم نرفته چطور شما رو زدن  ..

صورتش رو بین دو دست گرفتم و گفتم : فدات بشم پسرم تو به من کار نداشته باش اونا پدر بزرگ و مادر بزرگ تو هستن ..

خیلی با ادب برو و برگرد ناهار که خوردی از عمو خواهش کن شما رو بیاره ..ولی من ازت می خوام که بی احترامی نکنی ..بهم قول بده ...

گفت : نمی تونم ماهنی اگر پامو بزارم خونه ی اونا دیگه این بار ساکت نمی مونم ..من نمیرم ؛ فاطمه اگر می خواد تنها بره .....

فاطمه گفت : منم نمیرم نمی خوام اونا رو ببینم ....






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_نهم- بخش سوم






فرهاد مداخله کرد و با کلی  نصیحت و خواهش و تمنا اونا رو با خودش برد ...

راستش منم دلم نمی خواست بچه ها مو بفرستم خونه ی اونا اما مدتی بود که فرهاد همش خونه بود و کلافه شده بودم ..

بیشتر به خاطر این اجازه دادم که یکم تنها باشم ..وجود اون داشت خفه ام می کرد ...

وقتی اونا رفتن من همون جا پشت پنجره موندم  و به برف زیادی که توی حیاط تلنبار شده بود نگاه کردم ..

رشید راست می گفت منم دلم نمی خواست بچه ها برن خونه ی مادر هنوز دق و دلیمو خالی نکرده بودم ...

اون زن  خیلی ماهرانه اختیار اموال شوهرم رو ازم گرفت و منو اسیر دست پسرش کرد ...با اینکه فرهاد از دل و جون برای ما زحمت می کشید  اما این خواسته ی من نبود ..

ولی اون زمان بیشترین کاری که از دستم بر میومد رفتن بود که بی فایده انجامش داده بودم ....

گرمایی که از نور آفتاب به من می خورد خوشم میومد ..

دلم خواست  جایی که نور خورشید از پنجره به اتاق می تابید یک بالش بزارم و پشت بدم به آفتاب تا شاید وجود یخ زده ام کمی گرم بشه  ...







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_نهم- بخش چهارم







یک چادر کشیدم روی خودم و زیر اون آفتاب دلچسب دراز کشیدم ...

دلم برای خودم می سوخت و گریه داشتم ..

همینطور که دمَر بالشم رو بغل کرده بودم با صدای بلند ناله کردم و اشک ریختم ..و اونقدر بلند گریه کردم تا آروم شدم  و با گرمایی که پشتم رو داغ کرده بود خوابم برد ...

نمی دونم چقدر طول کشید ولی مدت زیادی نبود ..که احساس کردم کسی تو خونه است؛؛ یکم هوشیار شدم و هراسون از جا پریدم و با وحشت به اطراف نگاه کردم ..

فرهاد رو دیدم که دستپاچه شده بود و رفت به طرف آشپز خونه ...

فورا چادرم کشیدم سرم و بلند پرسیدم : آقا فرهاد بچه ها کجان ؟

گفت : پیش مادر بعد از ناهار میرم اونا رو میارم ...

گفتم : شما  چرا نموندی ؟ اومدی اینجا چیکار ؟چرا اونا رو تنها گذاشتی من بچه ها رو دست شما سپردم ...

گفت :رشید با هاشون تندی کرد منم  با مادر حرفم شد نتونستم بمونم ..

آقا جان نذاشت بچه ها رو هم  بیارم .







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #ماهنی 🌴❤️

#قسمت_نهم- بخش پنجم






از جام بلند شدم و با غیظ رفتم به اتاقم و درو بستم ..

دست و پام می لرزید من دیدم که فرهاد داشت منو که خواب بودم تماشا می کرد ..اگر الان بخواد به زور بیاد سراغم چیکار کنم ؟...

از این فکر بشدت چندشم شد .

نشستم پشت در ...و گوش به زنگ بودم ببینم چیکار می کنه ...شاید نیم ساعت بیشتر طول کشید ..که صدای در اتاق اومد مثل اینکه رفت تو حیاط و بعد صدای در کوچه ..آهسته از اتاق اومدم بیرون ..و دیدم رفته .....

و بعد از ظهر با بچه ها برگشت ....

از اون روز به بعد مدام حواسم جمع بود.... بهش نزدیک نمی شدم و حرف نمی زدم  ...

تو خونه چادر سرم می کردم و ازش رو می گرفتم ..

ولی اون محبت هاشو و توجه اش بیشتر شده بود و طوری وانمود می کرد که متوجه ی ترس من نشده..

تا یکروز که سر سفره نشسته بودیم ناهار می خوردیم ..گفت : ماهنی تو ائل گلی رو تو این فصل دیدی ؟

گفتم : نه .نرفتم ..

گفت : پس بچه ها زود غذاتون رو بخورین می خوایم بریم دریاچه رو تماشا کنیم ...وای نمی دونین واقعا دیدنیه ...

ماهنی  من اون روز که بچه ها  رو گذاشتم خونه ی مادر رفتم اونجا خیلی قشنگ بود آب یخ زده و مردم روی یخ آب  سُرسُره بازی می کردن .... باید اونجا رو ببینین  .

گفتم : نه من نمیام حوصله ندارم .....ولی در مقابل اصرار بچه ها دیگه نتونستم مخالفت کنم چون اونا رو خیلی مشتاق دیدم نخواستم دلشون رو آزرده کنم  ..

در واقع خودمم بدم نمی اومد برم و اون منظره رو ببینم ...

سر راه فرهاد تخمه و تنقلات خرید و ما رو برد ...من از ماشین پیاده نشدم نمی خواستم بهش رو بدم ....اونو رشید دست فاطمه رو گرفتن  و بردن  روی اون یخ ها و سه تایی بازی می کردن ...







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز