داستان #ماهنی 🌴❤️
#قسمت_هشتم- بخش اول
اون مرد قوی هیکل و درشت اندامی بود و با صدای کلفتی که داشت بلند به یکی دستور می داد و دعوا می کرد ...
این تو دلم وحشت انداخت ولی چاره ای نداشتم ...
با صدایی لرزان گفتم :آقا بیوک ؟
فورا برگشت ..و با من که رو بنده زده بودم روبرو شد ..
گفت : با من بودین ؟
گفتم : منو آقا اسماعیل فرستاده می خوام برم باکو ...
گفت : هیس ,, و اومد جلو تر و یواش ادامه داد :چی میگی باجی؟ نمیشه شهر هرت که نیست یک زن تنها سرشو بندازه پایین بخواد بره باکو مرز آذربایجان پر از خطره ...برای منم خطر ناکه فردا هزار تا مدعی پیدا می کنی ..با دست بچه ها رو نشون دادم و گفتم : با بچه هام هستم میرم پیش شوهرم و پدر و مادرم ؛؛ اونا باکو زندگی می کنن ...
سه جلد منم مال باکوست ..نشونتون میدم ...یک فکری کرد و رفت کنار بچه ها و پرسید این خانم کی شما میشه ؟
رشید زود تر گفت ماهنی ...لبشو کج کرد و با سر پرسید : چی ؟
گفتم : اسم من صدا می کنه به عادت پدرشون ..
رشید گفت : آره مادرمه ...آهسته سرشو آورد جلو و پرسید : مایه چقدر داری ؟
گفتم : متوجه نشدم منظورتون چیه ؟
دستی به ریشش کشید وگذاشت جلوی دهنش و یواش تر که به زحمت صداشو شنیدم گفت : مایه تیله ؟ ...؟ پول :: پول داری ؟
گفتم : چقدر میشه ؟ کم دارم ..اگر بیشتر شد آشنا دارم میرم قرض می کنم ....نمی خواستم فکر کنه پول دارم و ازم سوءاستفاده کنه
گفت : من سه تومن می گیرم یک شاهی کمتر نمیشه مسئولیت داره و اگر گیر بیفتم حسابم پاکه ...
گفتم : باشه شما منو ببر و رد کن من این پولو میدم ...
گفت : از گاراژ برو بیرون به پیچ سمت چپ ..ده قدم بالاتر یک قهوه خونه است یک نیمکت جلوش گذاشتن بشین چایی بخور تا من بیام با کسی هم حرف نزن ..نگو می خوای چیکار کنی ...تا حالا که به کسی نگفتی ؟
گفتم نه خاطرتون جمع باشه ....
گفت :حتما چایی بخور جلب توجه نکنی .....
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar