امشب دلم می خواد تا خود صبح گریه کنم ... یه گوشه دنج و خلوت .... کاش هیچ وقت قرار نبود صبح بشه ...از این زندگی تکراری ...خدا جونم ...
به بزرگیت قسم دیگه خسته شدم ... آخه مگه من بندت نیستم ... مگه صدامو نمیشنوی ... مگه حال و روزم رو نمی بینی .... چرا اینقدر عذابم میدی ...نمیدونم .... شاید این همه زجر کشیدن حقمه ...
تا جایی که یادم میاد همیشه حسرت یه لحظه خوشی توی این زندگی لعنتی رو داشتم ....
یادم نمیاد به کسی بدی کرده باشم یا باعث غم و غصه کسی شده باشم ...
آخه چرا ...چرا زندگی من با ید از اولین روزش با غم و غصه شروع بشهخدا جون .... تا حالا چقدر التماست کردم ...؟ چند دفعه به پات افتادم ...؟ چند بار دیگه .... تا چند وقته دیگه باید اینجوری سر کنم ...؟نمي دونم ...
خسته شدم ...آخه تا كي ...؟؟؟
تا كي بايد بشينم و منتظر بمونم ...؟؟؟
كاش بهم مي گفتي واسه چي ...؟؟؟
كاش بهم مي گفتي ... به كدوم گناهم با این همه درد چی کار کنم ...؟ می گن هستی ... به حرفهای بنده هات گوش میدی... درداشونو دوایی.. مگه من بنده تو نیستم ...؟ چرا صدامو نمی شنوی...؟ چرا به دادم نمیرسی ...؟ اگه بنده خوبی نیستم بنده توام ... اگه لیاقت بنده بودن تو رو نداشتم واسه چی منو به این جهنم کشوندی ...؟
بعضی وقتا اونقدر از دست خودم خسته می شم که نمی دونم به کی ؟؟....به چی؟؟ .... یا به کجا پناه ببرم....؟؟
مثل همین حالا ....حالم اصلآ خوب نیست... سرم داره از درد میترکه ...همیشه دلم می خواست یه روز ی برسه که فرداش غمی نداشته باشم ...
😞😞😞😞😞😣😣😣😣😣😣