2726


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

نه😐

فرزندم،دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم

کدوم دیوانه ی از خدا بی خبری نوزادو میزنه نوزاد مگه زدن داره؟چقد ادم میتونه بی رگو ریشه باشه همچین کاری کنه

امضاء قبلی:خدایا پس کی نوبت من میشه مامان بشم 😔امضاء جدید:خدایا به خاطر هدیه قشنگی که اخر سال ۹۸ بهم دادی هزار بار شکرت خودت مراقبش باش🙏🏻❤️۹۹/۴/۱ گل پسرم مرسی که اومدی تو دل مامانی و به زندگیم رنگ زیبایی بخشیدی منو بابایی بی صبرانه منتظرتیم🧿😘

متاسفم واقعا

پسر من‌وهارسالشه تا سه سالکیش از گل نازک‌تر بهش نگفتم از وقتی زایمان کردم دوتا بچه‌و بارداری و‌زایمان یه خورده عصبیم‌کرده دعواش میکنم همش خودخوری میکنم میگم من خیلی بدم روزی هزار بار میگم لعنت بهت که با بچهداینطوری برخورد میکنی خدایی پسرمم خیلی بدقلقه تو‌سن لجبازیم هست ولی بازم بچه اس من باید آدم باشم اون چه گناهی کرده اون به اقتضای سنش عمل میکنه

 اخه بچه پنج‌ماهه چکار میکنه که اذیت میکنه دختر من الان ده ماهشه ماشالله شیطون شده داره دندون در میاره از نوزادیشم رفلاکس شدید داشت یعنی داغون شدم ولی دلم‌نمیاد حتی بهش اخم کنم گناه دارن

مگه آدم یادش میره بهش چی گذشت تا گذشت‌.‌...
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730