من الان از تنها کاری که مثه چی پشیمونم اینه که وقتی خونمو دزد زد از ترس پاشدیم اومدیم خونه روبرویی مادرشوهرم اینا زندگی کردیم.تو یه خونه کلنگی قدیمی کوچیک که مال پدرشوهرمه.خونم خیلی بزرگ و قشنگ بود هرکاری میکنم شوهرم راضی نمیشه دیگه ازاینجا بریم.پول داره که از اون بهترشو بخره ولی هرچی میگم بدتر لج میکنه باهام میگه من راحتم اینجا.چقدر دعوا کردم باهاش بیفایده بود.با خونواده خودشم خوب نیستم که باهاشون رفت امد کنم ی جورایی دلم میخاد از اینجا فرار کنمممم.بچمونم که دنیا اومد هرچی میگم اینجا محیطش خوب نیس اینجا راحت نیست بچه باز لج میکنه میگ من همینجا میمونم