علی؟!!!!! همسر عزیزتر از جانم💖 خداروشکر میکنم که تورو با من آشنا کرد.. خداروشکر میکنم که همسرم شدی و دنیامو زیباتر کردی.. خداروشکر میکنم که بابای پسرم تو هستی👶💗یادمه اولینبار که منو دیدی گفتی میخوام خانوم خونم باشی و من باورت نکردم..تورو از خودم روندم💔 ولی الان پنج ساله که خانوم خونتم و بابتش هزاران بار خداوند رو شکر میکنم💋بمونی برام مرد بی نظیر من🤴👸💞💞💞
آره بعد چن ماه که برا اولی عادی شد، دیگه حسودی نمیکنه خیلی
وزن شروع: ۷۹😣 - وزن فعلی: ۶۰🤗 -وزن هدف: ۵۷😍 قد: ۱۶۱ ❤️ من به دنبه هایم وعده آب شدن داده ام...😁❤️ یه بار برای همیشه تصمیمت رو بگیر و تا تهش برو... نمیشه هرچی که دلت خواست بخوری و انتظار داشته باشی صبح عدد دلخواهت رو روی ترازو ببینی... نمیشه تو یخچالت همیشه شیرینی خامه ای باشه و وقتی میری جلو آینه از هیکلت لذت ببری... نمیشه اندازه دو نفر بخوری و به سایز یه نفر لباس بخری... همین الان شروع کن... با یک اراده قوی... اینطوری میشه که بعد یه مدت صبح به عشق وزن کردن خودت و دیدن هیکلت جلو آینه از خواب بیدار میشی...😍😍😍
حسودی اولی عادیه!! چون بچه احساس میکنه شما اونو بیشتر دوست دارید؛ انگار یک هوو براش اوردین!! میتونید یک هدیه بگیرید بگید اونو آبجی یا داداش براتون اورده؛ بچه اولی خیلی بوس کنید و بگید که بچه دومی تو رو زیاد دوست داره
پسر منم ۴سال و نیمه، پسر دومم هم ۵ماهشه،چارش اینه که اصلا فرق نزاری مثلا بهش بگو مراقبش باش من برم تا تو اتاق و بیام ولی حواست باشه یا از طرفش براش کادو بگیر
فرزندم،دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم
خوب میشه.خیلی به اولی توجه کن.بچه های منم ۴ سال تفاوتشونه.۸.۹ ماه خیلی اذیت شدم اما الان جونشون برای هم درمیره.صبرکن.بهترین اختلاف سنی و دارن.فقط یادت نره به اولی بیشتر از قبل توجه کن