داستان از زبان ابجیم هست سال سومی زندگیمون بود تصمیم گرفتیم اقدام بکنیم واسه بچه شش ماهی طول کشید تا باردار بشم شوهرم عاشق دختر بود ولی من پسر دوس داشتم . شوهرم می خواست حرصم در بیاره میگفت من و دخترم میریم بیرون تو رو هم نمی بریم ولی خواست خدا بود پسر شد خداییش شوهرمم قبول کرد خیلیی هم زود مهرش به دل شوهرم نشست تا پسرم شش سالش شد . باز شوهرم شروع کرد که بیا یک دختر بیاریم رفتیم پیش دکتر طب سنتی واسه دختر دار شدن تمام دستورات رعایت کردیم باز شروع کرد شوهرم به رویا بافتن من حرص دادن اره دخترم به دنیا بود عشقم دیگه دخترمه ولی باز رفتیم سونو گرافی گفتن پسره من واسم فرقی نمی کرد. ولی شوهرم دپرس شد. قرار بود پسرم بیست بهمن به دنیا بیاد مامانمم با ابجیم چند روز قبلش بیان پیشم از شهرستان . یک بار شب دوم بهمن 93 دردم گرفت مجبور شدم برم بیمارستان باید میرفتم اتاق عمل خانوادمم نبودن