مامانم و از یه خونواده تقریبا متوسط ...و بابام متولد یکی از شهرستانای نزدیک تهران ،نظامی بودن و به خاطر شغلشون تهران بودن..و پدرشون فوت کرده بود و سرپرست خونوادشون بودن...یه خونواده خیلی ساده و تقریبا پرجمعیت...مامانم ۱۶ سالگی و با مخالفت خونوادشون ازدواج کردن چون تک دختر خونواده بودن...و پدر و مادرشون راضی به این ازدواج نبودن...مثل الان من لجباز بودن!!
مامانم و بابام از طریق یه دوست مشترک باهم آشنا شدن یعنی خانم دوستِ بابام که تو کلاسای کمکهای اولیه هلال احمر با مامانم دوست بوده....بابام نظامی و مامانم بیشتر عاشق ظاهر و شغل بابام شده...اشتباهی که الان خیلی از دخترای نی نی سایتی می کنن.
بعدها که ازدواج کرده تازه متوجه اختلاف فرهنگی بینشون شده...یعنی حجاب اجباری و بحث سرِکار نرفتن و سختی های زندگی با فردی که سرپرست خونوادشه و فرهنگ خاصِ اون شهرستان رو دارن ....مامانم به رشته پرستاری خیلی علاقه داشت..که (هنوز هم اصلی ترین عامل درگیری مامان بزرگم با بابامه)....البته بابام تا دیپلم رضایت داده که مامانم به صورت شبانه درس بخونه...
ولی من به عنوان فرزند این ازدواج سالها فقط سکوت و صبوری مامانم رو دیدم و این جور ازدواجی رو هر چند عاشقانه اصلااا قبول ندارم....چون فقط مامانم از خود گذشتگی کردو پا روی خواسته هاش گذاشت و بابام ذره ای کوتاه نیومد!!
من از این اختلاف فرهنگی خیلی ضرر کردم چون همیشه شاهد بدگویی مامان بزرگم و دایی هام از بابام بودم و از بابام یه کینه به دل گرفتم!!
همیشه احساس می کنم تو برزخ بین خونواده بابام و مامانمم برام تحمل خیلی چیزا و حرفا سخته!..دچار دوگانگی شدم و تصمیم گیری درست و تشخیص بین خوب و بد برام سخته!!
و کسی هم بی غرض راهنمایی نمی کنه...همه یه جورایی می خوان بگن که حق ماییم!! هر کدومشون در جای خودشون حقن ولی الان مثل دو تا وصله ناجورن!!