من با همسرم قهر بودیم سیزده بدر ناهار با مامانمینا بودیم عصر همسرم گفت یسر بریم خونه مامانم منم گفتم باشه بریم رفتیم،، اونجا آش دوغ گذاشته بودن من رسیدم مادر همسرم گفت که توش تخم مرع بزنم یا ارد گفتم تخم مرغ بزن بعد ما تو اشپزخونه بودیم فقط ی کدوم از برادر همسرم پذیرایی بود اشاره کرد تخم مرغ نریزین ،،خواهر همسرم گفت نه مامان تخم مرع بو میگیره ،،گذشت همون خواهر همسر آشو هم میزد گفت اه خسته شدم چرا نمیجوشه ،،،گفتم چون به ی طرف هم نمیزنی همش اینور اونور هم میزنی ،برادر همسر از پدیرایی منو مسخره کرد که آره فقط این بلده آش درست کنه
همسرم که اومد گفتم اش و که خوردی از آش من خیلی تعریف کن هیچی نگفت منم چون باهاش قهر بودم انتظار نداشتم کاری که گفتمو بکنه
سر سفره انقدر قشنگ حالشونو گرفت گفت آش خوب نشده یچیزیش کمه بعد به من گفت آشت حرف نداره فردا ی اش درست کن بخوریم قیافه همشون دیدنی بود ،،منم راستشو بگم کیف کردم
چقدر مردا عجیبن واقعا