منو همسرم همیشه دعوا داریم
دیشبم بحث کردیم و گریون خوابیدم
همیشه میگم باید ارزوی یه عشق و ارزشمند بودن و عاشقی رو به گور ببرم
تا اینکه دیشب خواب دیدم قراره با یکی ازدواج کنم که بشدت دوستم داره.بهش گفتم نمیتونم باهات ازدواج کنم و اون کلی گریه میکنه و میگه چرا
انقدررررر حس و حال خوبی داشتم که وقتی پای دخترم خورد بهم و احساس بیداری کردم دلم نمیخواست چشمامو باز کنم
تمام هفت سال زندگی مشترکم حتی یکبار،حتی یکبار نشد حس کنم شوهرم عاشقمه و اولویت اول زندگیش منم
خواب دیشبم با وجود خواب بودنش تا ساعتها حالمو خوب کرده