سلام بچها خوبین دیگ خسته شدم ازاین زندگی ک یکسره جنگ دعوایه سربحثای کوچولو ....ک شاید اصلا ارزش نداره میخوام درد دل کنم یکم سبک شم خواهرانه منو درک کنید داستان زندگی مو میخوام بگم.....من ۲۰ سالمه خیلی دختر حساسم رو شرایط زندگیم ....شوهر من خداروشکر ن بگی معتاده ن بگی عرق خور و....ن خیلی سالمه بهش اعتماد دارم اما سر چیزایه کوچیک منو میزنه با کمربند دیگ صبرم سر رسیده منو شوهرم خیلی همو میخواییم سال ۹۴ عاشق هم شدیم الانم بهم رسیدیم اوایلش خیلی خوب بود طوری ک همه به ماحسودی میکردن...اما الان کلان طرز رفتارش اخلاقش کردارش فرق کرده تا یه چیزی میگم میگه بتوچه دوس دارم همینی ک هست جوابشم داره بده اما من اخلاقم تنده اون یه چیزی میگی انگار دنیا بهم میگن کم اوردی اگ جوابشو ندی منم جوابشو میدم الانم حاملم بچه ی دوممه ....میترسم برای بچه اتفاقی بیفته بااین ک خار تو دستام نرفته حتی باردار ک هستم باز دست روم بلند میکنه میخوام دیگ دست بچمو بگیرم وبرم حتی فکر فرار یا خودکشی به ذهنم زده چون دیگ توان شو ندارم زندگی کنم با چه امیدی با چه ذوقی .....همش ارزو به دل موندم این زن شوهرایه دیگ باشیم همش حسرت میخورم...جوری ک میگن استرس وجوش برای زن باردار سمه....دیگ نمیتونم حتی بیشتر اوقات بوده ک جلوی بابام یا مامانم یا داداش کوچیکم دست بلند میکنه یه دنیا نمیتونن جلوشو بگیرن این ادمایه ک اخلاقشون دست خودشون نیس....خدایش از لحاظ عاطفی تا جسمی هیچی براش کم نذاشتم خیلی هم میخوامش اما امیدی ندارم به این زندگی به اخر خط رسیدم دیگ از خط قرمزم رد کردم .....چیکار کنم بنظرتون با اینکه میاد مغدرت خواهی وبوس و خواهش اما احساس میکنم عروسک خیمه شب بازیشم.....وقتیک نیاز داره میاد جام.....خواهرانه به حرفاتون گوش میدم فقط بگین ک دارن تیمارستانی میشن تواین زندگی لعنتییییی😭😭😭😭😭😭😭😭😭😔😔😔😔😔😭😭😭😭😣💔💔💔💔💔