چند روز پیش رفتیم خونه برادر شوهرم بعد جاریم بلند شد شروع کرد به غذا پختن ..
بعد منو شوهرمم تصمیم گرفتیم یه روز دعوتشون کنیم ..
امروز شوهرم زنگ زد به برادرش گفت فردا بیاین واسه شام داداشش گفت نه دستت درد نکنه و سرم شلوغه هنوز حرفش تموم نشده بود شنیدم جاریم به شوهرش گفت (دعوتشون کردیم خونمون شام خوردن نمیخوان دعوتمون کنن؟!)
منم حالم ازش بهم خورد با این طرز فکرش و این عقل کمش ..
وقتی مکالمشون تموم شد به شوهرم گفتم لیلا چرا اینطوری حرف زد گفت چی گفت ..میخواست خودشو بزنه به اون راه منم گفتم خودت میدونی چی گفته ..
تو دلم یه عالمه غر زدم به زنه و هی به شوهرم گفتم لیلا خیلی بیشعوره و داهاتی بودنشو نشون داد و....شوهرم هی میگفت راست میگه و با من اعصاب خرابی میکرد ولی من نفهمیدم با من چش بود
خواستم پیام بدم برادر شوهر بهش بگم ما که میخواستیم شما رو دعوت کنیم این حرف چی بود زنت زد ..شوهرم گوشی رو گرفت با عصبانیت گفت میخوای داداشم لیلارو بزنه و دعوا کردیم باهم ..
خانوادش اینجور آدمایی ان رو مخن اعصاب خورد کنن ..
الان شوهرم از دست من ناراحته مگه من چیکار کردم