سلام دوستای گلم بالاخره زنده موندم اومدم خاطره زایمانمو بگم
یادتونه همش میگفتم احساس میکنم از این زایمان جون سالم بدر نمیبرم بارداری دومم ناخواسته و کاملا اتفاقی بود یعنی روزی که بی بی چک زدم و فهمیدم باردارم خیلی حالم بد بود نه من نه شوهرم اصلا آمادگی بچه دوم رو نداشتیم شب اول تو نت داشتم دنبال راهکار برا سقط میگشتم شوهرم گفت ولش کن یه فسقلی خودشو بزور تو زندگیمون جا کرده گناه داره خواست خدا بوده همون شب به شوهرم گفتم حس خوبی به این زایمان ندارم نمیدونم چرا گفت خدا بزرگه خلاصه حاملگی سختی داشتم از یه طرف ویار شدید از یه طرف قند بالا از یه طرف اشتباهای پزشکی تا اینکه ماه هفتم شد و من انفولانزاگرفتم و وحشتناک افتادم تو خونه بعدشم سردی هوا پیش اومد بعدشم این کرونای لعنتی هر روز استرسم بیشتر میشد اصلا نتونسته بودم پیاده روی کنم همش خداخدا میکردم بچم زودتر بدنیا بیاد تا کرونا به شهرمون نرسه ولی دختر تازه وقتی چهل هفته شدم تازه جاش راحت شده بود چون تا چهل هفته شدم همه ی دردام تموم شد 12.12 برام تاریخ زده بودن و من هیچ دردی نداشتم این بچه مون نیومد و کرونا رسید به شهرمون شوهرم خیلی برای کرونا میترسید میگفت بیا بریم یه ماما یا متخصص خبره پیدا کنیم تو خونه زایمان کنیم ولی هیچکس قبول نکرد ته دلم خوشحال شدم چون دلم نمیخواست تو خونه باشه زایمانمیه هفته از تاریخم گذشت رفتم پیش دکترم گفت چند روز دیگه وایستا اگه درد نداشتی بستری شو عصرا شوهرم منو میبرد تو بیابونا دو ساعتپیاده روی میکردم هرشب دوش اب گرم میگرفتم نزدیکی داشتم ولی دریغ از یه درد کم الان شاید فک کنین یه هفته زود میگذره ولی برا من هر روزش اندازه یه سال میگذشت خیلی عذاب آور بود از طرفی هم حس میکردم سر زایمان میمیرم خیلی استرس داشتم خلاصه شب 23 اسفند بعد از کلی پیاده روی و ورزش اومدم خونه یه کوچولو خیلی کم زیر شکممدرد گرفت رفتم دوش اب گرم حسابی گرفتم توی وان اب گرم خیلی نشستم کلی کمرم رو ماساژ دادم خودم اومدم بیرون باز کلی راه رفتم حرکت اسکوات زدم کل خونه رو با جارو دستی الکی جارو زدم تا ساعت 12 شب خودمو کشتم خلاصه دیدم خبری نیست گفتم ولش کن باز خوابیدم اینم بگم من تو کل حاملگیم اصلا معاینه نشدم 40 هفتم که پر شد پرستار اومد گفت بزار معاینه تحریکیت کنیم دردات شروع بشه از اونجا که من خاطره خوبی از معاینه نداشتم اجازه ندادم خلاصه اون شب خوابیدم ساعت 3.35 صبح بود که حس کردم زیر شکمم درد گرفت شدید گفتم پاشدم تو خونه بدو بدو میکروم شوهرم گفت زده به سرت گفتم شکمم درد میکنه باورش نمیشد میگفت از بس دیشب راه رفتی بیا بگیر بخواب ولی دردام از همون اول شدید بود و 5 دقیقه ای تند تند راه میرفتم وسوره انشقاق ودعای ناد علی رو میخوندم از بس تو ماه اخر خونده بودم حفظ بودم دردام شدید بود دلم نمیومد زنگ بزنم مادرمو بیدار کنم مامانم خونش خیلی نزدیکه به ما گفتم سر بچه قبلیم 26 ساعت درد داشتم برا این کم کمش 13 ساعت باید درد داشته باشم رفتم حموم یکم دردام کم شد اومدم بیرون همش حالت تهوع داشتم پاشدم تو اوج درد نماز خوندم اینم بگم تو دردام قبله رو یادم رفته بود و یه طرف دیگه نماز خوندم😂😂😂ساعت 6 شد که دیگه اوج دردام رسیدم سریع زنگ زدم مامانم گفتم مامان یه لحظه بیا تا رسید پشت در خونم اولین دادم بلند شدشوهرن گفت نگاه از دیشب یه دادم نزدی الان تا مامانتو دیدی سر و صدا میکنی اصلا دست خودم نبود مامانم تا منو دید به شوهرم گفت سریع ماشینو اماده کن این الانه بچش بدنیا بیاد گعتم نه بابا هنوز 2ساعت نیمه که دردم گرفته زوده نمیدونم چرا اینقد شدیده شاید سرما خوردم قولنج شدم مامانم گفت نه من خودم خبره اینکارم بچت داره بدنیا میاد مدام گریه میکرد چرا زودتر بهم زنگ نزدی تو گفتم الکی نگرانت میکردم کاری ازتون ساخته نبود خلاصه با همون لباس تو خونه نشستم تو ماشین یه یه زیر شلواری ابی با لباس بارداری سبز بلند😂😂😂وای چه قیافه ای داشتم از خونه مون تا بیمارستان 4یا5 دقیقه بیشتر راه نبود تو ماشین داد دومم بلند شد دردام یکسره شده بود اصلا ول نمیکرد رسیدیم بیمارستان پاهام تکون نمیخورد شوهرم سریع رفت یه ویلچر اورد و منو گذاشت رو ویلچر رسیدم دم زایشگاه خانومه اومد گفت پاشو بیا تو گفتم نمیتونم بخدا گفت پاشو مگه چند ساعته درد داری گفتم3 ساعت گفت هنوز خیلی مونده پاشو پاشو یالا خودتو لوس نکنبه بد بختی پاشدم شامم نخورده بودم اصلا توان نداشتم گفتم تو رو خدا دستمو بگیر دارم میافتم تا دم در یه اتاق منو برد گفت لباساتو در بیار و یه لباس صورتی داد بهم گفت بشین روتخت تا ماما رو بیدار کنم گفتم خدایا این خوابه بیدار بشه بیاد که من مردم یه پرستار بد اخلاق اومد گفت تو که هنوز رو تخت نیستی زود باش پاشو چقد شما ها لوسینتا اومد معاینه ام کنه هول شد گفت به خانومه گفت سریع ماما رو بیدار کن بچش اومده همون خانوم اولی اومد سریع منو بردن اتاق زایمان ماما بدو بدو اومد نوار قلب وصل کردن ماما خیلی مهربون بود منم زیاد داد نمیزدم فقط میگفتم تو رو خدا یه کاری کنین زود بیاد صبح جمعه اعصابتون رو بهم نریزم اون پرستار بد اخلاقه اومد جلو گفت باید کیسه ابتو پاره کنم من خیلی میترسیدم گفتم نمیشه وایستین خودش پاره بشه کفت نه اصلا تا رفت یه میله سفید اورد تا خواست بزنه یه جیغ زدم کیسه ابم خودش پاره شد ماما میخندید گفت چقد ترسیدی خودش پاره شد پرستاره گفت بچت مدفوع کرده ضربانشم ضعیفه شاید بمیره یهو اشکام ریخت گفتم تو رو خدا یکاری کنین ماما گفت چرا ابنجوری میگی بهش رو به من گفت نه عزیزم تو فقط زور بزن تا سریع بیاد با همه توانم زور زدم باز اون پرستاره گفت این شکم دومشه یاد نداره زور بزنه میگفتم مگه زور زدنم یاد داشتن میخواد ماما میخندید ولی این اخرا خیلی هول کرده بود بهش گفتم بچم چیزی شده گفت نه فقط زور بزن استراحت نکن اصلا دیگه برام توان نمونده بودهمه زورمو زد یهو