بیست و هشت سالمه.کلی هیجان و نیاز دارم.شوهرم باهام کاری کرده احساس می کنم صد سال از زندگین گذشته .انگلار یه پیرمرده .روز به روز بیشتر نا امیدم می کنه.وقتها که پسم می زنه یا مثل دیوار سنگی باهام برخورد می کنه ، صبح ها با گریه بلند می شم به خودم میگم درک که مادرم میزارم میرم یخ روز که ریخت نحسشو نبینم .