این غزل برات درومد
ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل
سلسبیلت کرده جان و دل سبیل
سبزپوشان خطت بر گرد لب
همچو مورانند گرد سلسبیل
ناوک چشم تو در هر گوشهای
همچو من افتاده دارد صد قتیل
یا رب این آتش که در جان من است
سرد کن زان سان که کردی بر خلیل
من نمییابم مجال ای دوستان
گر چه دارد او جمالی بس جمیل
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
حافظ از سرپنجهٔ عشق نگار
همچو مور افتاده شد در پای پیل
شاه عالم را بقا و عز و ناز
باد و هر چیزی که باشد زین قبیل
ای صاحب فال! خوشگلی اما خوشگلیت دردسر داشته راه زیادی پیمودی تا صورت خودتو چسان فسان کنی
یه کم پشت لبت درومده بند بنداز
تو دلت آشوبه نمیدونی چی کار کنی
خواسته ای داری که به آبوآتیش میزنی بهش برسی اما متاسفانه امکانات لازم رو نداری
یه نگار نامی هست تو جمع کوچیکت می کنه
یه کم برای شخصیت خودت ارزش بیشتری قائل شو اعتماد به نفست رو ببر بالا