داداشم شب عقد ی سیلی محکم از بابام خورد چون گفته بود ابجیم سنش کمه نمیخوام عقد کنه 😞خلاصه اون دختر خانوم ک گفتم عاشق شوهرم بود دست از سر شوهرم برنمیداشت همه میدونستن ک زنگ میزنه و مزاحم شوهرم میشه از عشق مادوتا میسوخت باهم سرسنگین بودیمو فراری.سختگیریای بابام هم منو هم شوهرمو اذیت میکرد اون آشغال هم پیامای عاشقونه برا شوهرم میفرستاد هر چی شوهرم بد بهش میگفت پاپس نمیکشید. میونه ی بابام و محمد باهم بد،شده بود بابام میگفت باید طلاقتو بگیرم ازش آینده ای نداره و..تااینکه بعد از چند ماه شوهرم رفت و تا دوماه خبری ازش نشد دلم شکسته بود خانوادش ب بابام التماس میکردن برو دنبالش بابامم میگفت اصلامادیگه نمیخواییم ببینیمش