یک روز صبح،
بیست سال بعد یا شاید هم سی،
نشسته ام روی کاناپه ای در یک خانه که جایش را هنوز نمیدانم،
قهوه مینوشم،
یا شاید هم چای،
یا که کافئین برایم ضرر دارد و آب مینوشم.
از زیر قاب عینک خیره شده ام به عکس هایی قدیمی،
نمیدانم چشمانم چقدر ضعیف شده اند،
نمیدانم هنوز باران را دوست دارم یا نه،
یا که هنوز هم مینویسم یا نه.
در عکس ها چهره هایی میبینم که اسمهایشان را کم و بیش به یاد دارم،
دوستانی که شاید هنوز هستند و شاید نه،
خاطراتی که شاید خنده داشته باشند و شاید اشک.
آن صبح،
نمیدانم کی قرار است باشد،
خیلی چیزهایش را نمیدانم و راستش را بخواهی،
مهم هم نیست که بدانم.
اما میخواهم صبح آن روز،
از یک چیز مطمئن باشم.
از اینکه آن صبح،
تو مرا بیدار کرده ای.
آن لیوان قهوه، چای یا آب را،
تو برایم ریخته ای.
آن عکس های قدیمی را،
من و تو با هم نگاه می کنیم.
چه اهمیتی دارد که بقیه چیزهای آن صبح،
چگونه هستند و چگونه نیستند؟
آن صبح،
مهم تویی که هستی،
حال هر گونه که باشی!
#امیررضا_لطفی_پناه