بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
اگر تمامت را به خلق نشان بدهی تا آخر عمر چک سفید امضا خواهی کشیدو اگرخودت را نشناسے ،تا ابَد طعم تنهایے را خواهے چشید،و اگر قانون خودت را نداشتہ باشے بَردگے مدرن را تجربه خواهے کرد.به هیچکس جز خودت وابسته مباش. ،هَرماندنے خوب نیست ،گاهے بایَد مسیر را تغییر داد ، رهایے زیباست بشرطے که با درایت باشد😍من یه قانون جذبی م😍 مانند یک کتاب باش، جذاب و کم حجم و پرمحتوا😍😘خوبان همه در پیش تو جمعن😍😍کافیست کمی سر برگردانی😉😊خدای من بهترین😍😍😍و مطمئنم بهترین ها نصیبم میشه😘😍😍خدا جانم من را جوری بمیران که بعد از آن قلبم در قلب دیگری بتپد😍خدایا کسی را سر راهم قرار بده که در چشمانش تو را ببینم نه شیطان 😍یک روز یکنفر میاید که با آمدنش تمام غمهایت از یادت میرود😍 خدایا میدانم که انسان خوبی نیستم ولی کمکم کن کمتر گناه کنم♥اگر از آدمهای بد دور نشوے به مرور میشوے شبیه یکی از همان ها💞💞.. اگر به غیر ازخدا به شخص غیر از او امیدوارشوی خدا از همان شخص تورا نا امید میکند. 💗💗💗خدای من بهترین هرچی ازش ازته دل خواستم و براورده کرد اما دیر❤❤❤
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!