2737
2734

همین الان شنیدم زن پسرعموی بابام فوت شد به خاطر این ویروس لعنتی الهی بمیرم پسرش تازه داماد دخترش دبیرستانی خودش بنده خدا جوون ۴۵ سالش بود اصفهان زندگی میکردن عموی بابام حالش خیلی بده عاشق زنش بود خیلی هم زود ازدواج کرده بودن دخترش هم میگن همش غش میکنه خدایا چه جوری زنگ بزنم تسلیت بگم 😭😭😭😭😭😔😔😔

انقدر خودم ناراحت و شوک شدم که میدونم تا بخوام تسلیت بگم خودم هق هق میکنم خدایا آخه این دیگه چه مصیبتی بود

خدایا این چه عیدی بود که همش خبر بد خبر مرگ خبر مریضی

خدایا به بزرگیت قسم خودت این بلا رو از همه دور کن دیگه طاقت شنیدن خبر مرگ ندارم خداجوووونم😔😔😔😔


فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

خواهر همسایه ما هم پرستار بوده ک گرفته🍭☹

تموم بیمارستان از صدای جیغ                                                  دختری پر شده بود                                                                 که برای شیمی درمانی نمیذاشت                                             دست به موهاش بزنن                                                            چون عشقش                                                                      موی بلند دوس داشت🐥🐥🐥🐥

خدااااا...بخدا خیلی سخته واسه همه و واسه مادرا...از استرس سردرد میشم.

یعنی میشه تموم بشه این کابوس؟؟

اگه لباس بچه گانه👶👼 با کیفیت و قیمت مناسب 💃💃میخواین حتما حتما به آدرس اینستای  .Instagram.com/baby_clothes___baby سربزنین.کسایی ام که اینستا ندارن کانال تلگراممو سربزننbaby_clothes_baby 😊😊😊😍😍جنسام عالی ان قیمتام عالی تر.
سال قبلم همین ...بود  کی روی خوش میبینیم خدامیدونه ماهم عزیزازدست دادیم 😔

به خاطر کرونا؟

خدارحمتشون کنه عزیزم

اگه لباس بچه گانه👶👼 با کیفیت و قیمت مناسب 💃💃میخواین حتما حتما به آدرس اینستای  .Instagram.com/baby_clothes___baby سربزنین.کسایی ام که اینستا ندارن کانال تلگراممو سربزننbaby_clothes_baby 😊😊😊😍😍جنسام عالی ان قیمتام عالی تر.
2738
عزیزم من بخاطر این مرض لعنتی وسوسه سقط افتاده بجونم

وای نه خدا خودش داده مراقبم هست نکن عزیزجانم

فقط 4 هفته به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
میشه برای سالم به دنیا اومدن تو دلیم یه صلوات مهمونم کنی؟  اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّــــــــدٍ وآلِ مُحَمَّد ﷺ 
عزیزم من بخاطر این مرض لعنتی وسوسه سقط افتاده بجونم

نه عزیزم خدا بزرگه نکن این کارو من خیی اعتقاد دارم سقط کردن بد یمنی میاره و البته دیدم واقعا 

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز