من بیمارستان کارمیکنم..برادرمم پزشکه..بابام دیشب یهویی زنگ زدبهم..گفت قلبم داره میترکه ولی خودمو نگه داشتم چندوقتیه..ولی دیگه نمیتونم..شبها ازاسترس شما دوتا خوابم نمیبره..ازنگرانی دارم میمیرم..کلی هم گریه کرد ازدیشب حالم بده..گفت بلایی سر تو وداداشت بیاد خودمو میکشم..بابای من خیلیییی احساساتیه..دیابت وناراحتی قلبی هم داره..استرس خودم بس نیست اینم اضافه شد