2737
2734

 سلام اسمم مریمه میخوام داستان واقعیه زندگیمو بگم شاید برای یه عده باورش سخت من دختر آخر یه خانواده خیلی شلوغم البته این شلوغی رو که میگم یه تفاوت داره پدر من قبلا ازدواج کرده بوده و شش تا بچه از همسر قبلش داشته بچه هاش کوچیک بودن برای همین به فکر زن گرفتن مجدد میکنه وقتی میاد روستاي مامانم مادر منوومعرفی میکنن البته که پدر من دو برابر مادرم سنش بود اما اين پدر و مادر بزرک خیر ندیده ام رضایت میدنو دخترشونو میدن بهش مادرمو از شهرستان میاره تهران حتی یک نفر هم باهاش نمیاد که ببینه دخترشونو به کی شوهردادن مادرمو میاره و میبره تو یه زیر زمین کثیف که کنار اتاقش پر از بشکه هایه نون خشک بوده و پر از موش مادرم وسواس داشته و شروع میکنه کم کم اونجارو تمیز میکنه بچه های زن قبلیه بابام خیلی اذیتش میکردن حتی پسر بزرگه بابام که اسمش محمد بوده هم سن مادرم بوده هر روز میومدن و به مادرم کلی طعنه میزدن اونا طبقه بالا زندگی میکردن اینارو مادرم برامون تعریف کرده مثلا میگفت براشون غذا درست میکردم میرفتم لباس بشورم تا غذا آماده بشه میومدم میدیدم غذا رو خوردن و تو بقیش آب ریختن که من چیزی نتونم بخورم بابایه من یه آدم روانی بود هنوزم ازش بدم میاد همیشه از اونا دفاع میکرد بعد از چند وقت مادرم میره طبقه بالا پیششون زندگی کنه هر روز مادرمو به یه بهونه کتک میزدن مادر بیچارمم کسی رو نداشت حتی یه بار که بابام مامانمو با بیل زده بود همسایمون برای مادرم گریه ميکرده میگفت مگه تو پدر نداری که تورو فرستادن پیش این شش تا گرگ بعد از چند وقت مادرم حامله ميشه و خواهر بزرگم مليحه به دنیا میاد ملیحه بعد از اون هم برادرم و بعدش من البته برادرم توی نوزادی به علت اشتباه یه پرستار یک چشمشو از دست میده منم که به دنیا اومده بودم دکتر گفته بود اینو نبرین این میمیره زردی داره مادرمم میگه اگه میخواد بمیره پیش خودم بمیره و منو میبره خونه خونه ما درها و پنجره هایه بزرگی داشت وقتی مادرم اومد طبقه بالا اونا(خوهر و برادر های ناتنیم) گفتن ما با شما زندگی نمیکنیم و میرن طبقه بالا روزها میگذشت و ما بزرگتر میشدیم اما چه روزهایی هر روز سنگ و شیشه تو سر و صورتمون بود انقدر از بالا با سنگ میزدن شیشه هامونو میشکوندن یا وقتی مثلا مادرم شیشه هارو تمیز میکرد میومدن آب دوغ و ماست ترشیده میپاشیدن به شیشه هامون کفشامونو میدزدیدن وقتی هنوزم یادم میاد دستام میلرزه مادرمم که به بابام اعتراض میکرد که جلوی بچه هاتو بگیر تازه یه کتک مفصلم میخورد تابستون که میشد ماهارو میبرد باغ کارگری

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728

 خسته وكوفته حالا بايد كارهاي خونه رو میکردیم وضع مالیمونم خوب نبود همه ذوقمون چند روزی بود که می رفتیم دهات مادرم اینا پیش دختر خاله هامون و بچه هایه فامیل خواهرم نه سالش بود که پسر خالم بزور بهش تجاوز میکنه البته همه میدونستن که عباس پسر خرابیه به همه زنا حتی زنداییمم کرم میریخت یه روز حتی میخواست با من اینکارو کنه که ازدستش فرار کردم بعد از چند روز که برمی گشتیم تهران باز آزارو اذیتایه اون خواهر و برادرام شروع میشد آشغالشونو میریختن جلوی خونه ما سر امتحانامونم که میشد انقدر از بالا یه چیزی میکوبیدن زمین صداش مدام تو سرمون تکرار میشد الانم که چند سال ازاون ماجراها گذشته اکه کسی طبقه بالا سرو صدا کنه سریع عصبی میشم چون اون روزا تداعی میشه توذهنم از یه طرفم میرفتیم مدرسه بچه هایه مدرسه بخاطر لباسایه کهنه مون مسخرمون میکردن یا به داداشم بخاطر یه چشمش که نمیدید میگفتن یه لامپی گدا من از بچگی با کینه و نفرت از بقیه بزرگ شدم اکثر وقتا حتی تو مدرسه تنها بودم خواهرم بیچاره جرات نداشت بگه عباس باهاش چيکار کرده هر چی خواستکار درب و داغون بود براش میفرستادن اونم مجبور بود بگه نه تا اینکه کم کم بزرگ شدیم و داداشم دانشگاه حقوق قبول شد منم حسابداری درس داداشم خوب بود منم تقریبا خوب بودم ولی خواهرم نه وقتي درسم تموم شد رفتم سر کار و بعد دانشگاه قبول شدمو کارمو ول کردم خواهرم تصمیم گرفت با یه پیر مرد ازدواج کنه که کسی نفهمه دختر نیست همین كارم کرد از اینجا ماجرایه زندگی خودم شروع میشه تا اینجا وضیعت کلی خانوادمو میخواستم بگم یه روز با شوهر خواهرم و خواهرم و برادرم رفتیم شهرستان دامادمون مارو گذاشت و رفت دنبال کاراش منو خواهرمم رفتیم بازار منم تازه ابروهامو برداشته بودم و قیافم خوب شده بود البته بخاطر اذیت و آزار پدرم و بچه هاش ما سه تا خواهر و برادر داروی اعصاب مصرف میکردیم چون تا من ناراحت میشدم سریع بدنم شروع میکرد به لرزش و آب دهنم خشک میشد و تپش قلب میگرفتم تمومه این سالها از پدرم متنفر بودم چون همیشه اجازه میداد بچه هاش مارو اذیت کنن و بزنن توی بازاررکه بودیم دوتا پسره افتادن دنبالم تا ته بازار اومدن بالاخره به زور شمارشو بهم داد چند ساعت بعدش بهش زنگ زدم که بگم من مال اینجا نیستم و دوستیمون فایده نداره چون تو شهرستانی تا بهش گفتم من از تهران اومدن کلی ذوق کرد که منم از تهران اومدم خب منم خوشحال شدم چون هم از قیافش خوشم اومده بود هم ازسرو وضعش

هم از تیپش خوشم اومده بود دیگه اون روز برگشتیم خونه شب ساعت هفت زنگ زد که باید ببینمت منم کلی ذوق کردم ولی ترسیدم گفتم داداشم بفهمه منو میکشه گفت تو یه دقیقه بیا زود برو گفتم باشه گفتم بیا دم ايستگاه راه آهن منه خرم نمیدونستم اونجا حراست داره رفتم روی یه صندلی نشستم تا بیاد علی هم اومد من حتی دستم بهش ندادم حراست اومد و مارو گرفت منم که ترسیده بودم داشتم فقط گریه میکردم گفتم اخه من کاری نکردم زنگ زدم دومادمون تا بیاد قبل از اینکه دومادمون برسه با حرص بهم میگفت اومدی اینجا چکار گفتم اومدم آب و هوا عوص کنم گفت اااا حالا اب و هوات عوض شد بعدش دومادمون رسید خودشم از این حراستیا بوددما شغلشو دقیق نمیدونستیم اومدو منو بیرون آورد بعد از چند دقیقه عصبانی اومد گفت حالا انقدر پررو شدی وسط سالن دوست پسرتو بغل میکنی منم با تعجب گفتم بخدا من دستم بهش نخورده گفت ماموره اینجوریرگفته یه دفعه به ذهنم اومد گفتم خب برید دوربینارو چک کنید گقت فردادمیرم ولی اگه هر کدومتون دروغ گفته باشید من میدونمو اون منم دلم قرص شد گفتم باشه فرداش دومادمون اومدو منو برد پیش اون ماموره ماموره هم بهم گفت غلط کردم منم گفتم خیلی بیشعوری و اومدم بیرون دو ماه از اون ماجرا گذشتو ما اومده بودیم تهران علی تقریبا هر روز میومد و منو میدید و کلی با هم خوشحال بودیم اونم وضع مالیه خوبی نداشت تا اینکه گفت میخوام بیام خواستگاری منم که انگار دنیارو بهم داده بودن گفتم میرم به خانوادم میگم ولی مگه جرات داشتم ب بابام بگم چون وقتی میزد با سیم برق و کابل و سگگ کمربند میزد همچین که پوستت بلند میشد با هزار تا بدبختی به داداشمو مامانم گفتم خوهرمم که میدونست تو این میون که خواهرم نامزد بود فهمیدیم دومادمون دوتا زن دیگه هم داره خواهر بیچارم نامزدیشو پس زد و برگشت خونه بابام کنار ابن ملجم بعد از کلی پادرمیونی مامانم بابام قبول کرد علی اینا بیان خواستگاری منم که خیلی دلهره داشتم شب ساعت ده بودو نیومده بودن خواهرم میگفت نکنه پیچونده نمیاد اینو که کفت من داشتم از استرس بیهوش میشدم وای حالا جواب بابامو چی بدم حدود ساعت ده و نیم بود که رسیدن حالا سر مهریه بابام لج کرده بودو کوتاه نمیومد که هشتصد تا سکه تا ساعت دو شب خواستگاریدطول کشید تا بابام با چهارصدوپنجاه تا قبول کرد دیگه سریع نشونمو دستم کردنو شیرینی و شربت خوردنو رفتن دو سه ماهه اول خوب بوديم

اینکه قرار شد مبعث پیامبر عقد کنیم همه کاراشو انجام دادیم ناگفته نماند جشن قرار بود با ما باشه بابام فقط پول مرغو داد و گفت بقيه اش به من ربطی نداره با هزار تا بدبختی پول صندلي و کیک و شیرینی رو جور کردیمو کلی زدیمو رقصیدیدم تا وقتی قرار شد کیکو ببریم من اومدم با شوخی یکم اذیتش کنم که یه دفعه ای چنگال یکم محکم خورد به سقف دهنش بعددبا یه عصبانیتی جلوي همه دستمو پرت کرد اونور اونجا بود تازه فهمیدم چقدر عصبیه ولی چه غلطی میتونستم بکنم تا اخر مراسم بهم محل نذاشت دیگه مراسم تموم شد و همه رفتن ولی من همش فکرم مونده بود چکار کنم نکنه همیشه اينجوریه روزها میگذشت وکم وبیش با هم دعوا میکردیم تا اینکه یه روز از دانشگاه اومدم خونه سلام کردم دیدم بابام پشتشو کرد بهم گفتم وااا گفتم این ان آقا چشه باز گفت پسر بزرگش اومده اینجا پرش کرده که چرا میذاری دخترت عقد بمونه به علی بگو زودتر ببرتش بابامم منو صدا کرد و گفت به علي بگوانقدر نیاد اینجا خیلی میخوادت زودتر ببرتت منم زنگ زدم به علی اونم خیلی خیلی لجباز بود گفت باشه دیگه رفتيم دنبال کارایه عروسی حالا نگو علی اقا اصلا پول نداره و کسیم نداره کمکش کنه منم که از دست متلکایه اینو اون خسته شده بودم گفتم فقط يه جشن‌بگیریم و بریم طلا هم نمیخوام هیچی نمیخوام خلاصه عروسی گرفتیم بابامم یه جهازی داد که اگه نمیداد بهتر بود شب عروسیمون من یه لحظه به زن عموم اینا سلام کردم برگشتم دیدم علی پشتشو مي كنه به من منم هی میرفتم جلوش میگفتم چی شده میگفت تو منو ول کردی رفتی گفتم بابا اومدن سلام کنن نمیتونم جوابشونو ندم اخر جلوی همه اشکم درومد خواهرش اومد باهاش دعوا کرد شوهر من یکی یه دونه بود و چهارتا خواهر شوهر داشتم یکیشون که فرشته بود واقعا همیشه دعاش میکنم یکیشونم خوب بود ولی اون دوتا نه خلاصه شب عروسی تموم شدو ما زندگیمونو شروع کردیم اما علی تا بهش حرف میزدی قهر میکرد منم دوسش داشتم طاقت قهرشو نداشتم هی میرفتم منت کشی تا اینکه یه روز دیدم گوشیش خیلی زنگ میخوره گفتم علی کیه گفت همکارمه حس بدی گرفتم اون موقع گوشیه من ساده بود و وایبر تازه اومده بود بعد دیدم گوشیشو گذاشت رو سایلنت گفتم چرا میذاری رو سایلنت گفت اه بابا توأم رفت تو اتاق که اماده بشه بره بیرون رفتم سراغ گوشیش دیدم گذاشته رو حالت فلایت مد فهمیدم داره یه کارایی میکنه خلاصه اون روز گذشتو ما هم تو زیر زمین بابام زندگی میکردیم حالا بگذریم که هر روز متلک و تیکه از طرف خانواده ي خودم بارم میشد

2738
. همون موقع مادرم سکته مغزی کرد هر روز میرفتم کارای مامانمو میکردم تا کمتر منت سرم باشه بابام به مامانم گفته بود یه قاشق نمک حرومه ازخونه ام ببری بدی به این دختر منم خیلی قد بودم از خانوادم هیچی نمیگرفتم اونام حتی وام ازدواج منوبهم ندادن فقط میخواستم زودتر قرضامونو بدیم تا بریم یه خونه بگیریم بعد يه مدت رفتیم پرند خونه گرفتیم اونجا نزدیک خونه خواهر شوهرم و مادر شوهرم بودیم اونجا زندگیمون بهتر شده بود خانواده شوهرم از خانواده خودم بهتر بودن چند ماهی گذشت تا اینکه علی اومد گفت میخوام بادوستام برم اهواز منم آدم گیری نبودم گفتم باشه رفت و دو سه روز بعدش اومد علی پسر خیلی کاری بود و دستش کج نبود صاحبکارش چک هایه میلیاردی و حامل رو میداد بهش که ببره بریزه تو حساب برای همین تو بازار آهن کلی اعتبار داشت چند هفته بعد از اینکه از اهواز اومد کفت مريم جان دوستام میخوان بیان خونمون منم گفتم بیان خوشحال میشم گفت نه تو باید بری خونه ابجیم چون اینا همه مردن گفتم باشه دیگه منم چند نوع غذا درست کردموهمه جارومرتب كردم بعدش رفتم خونه خواهررشوهرم قبل از اینکه برم دیدم علی رفت يه شيشه مشروب از دوستش گرفت اورد منم شاکی شدم ولی باز چیزی نگفتم شب گذشت هر بار که بهش زنگ میزدم میفهمیدم میاد تو تراس حرف میزنه گفتم چرا میای بیرون گفت همینجوری راحت ترم منم شک كردم بهش فردا صبحش با خواهر زادش رفتم سمت خونمون از پایین نگاه کردم دیدم پنجره اتاق خوابم بازه گفتم علی چرا دوستاشو برده تو اتاق خواب من بیشتر شک کردم قبلا کفشایه پاشنه ده سانت میپوشیدم با همون کفشا از کنار محوطمون پریدم پایین خونمون طبقه چهارده بود رفتم طبقه سيزدهم پیاده شدم از آسنسور کفشامو درآوردم و پا برهنه رفتم پشت در دیدم صدای خنده ي دختر داره میاد دنیا رو سرم خراب شد خواهررزاده شوهرمو فرستادم در بزنه در که باز شد سریع رفتم تو دیدم دخترا دویدن رفتن تو اتاق خوابم خون جلوی چشامو گرفته بود گفتم اینا چی میخوان اینجا منو هول داد بیرون کفت اینا زن دوستامن گفتم اونوقت زن خودت نباید باشه خلاصه با کلی التماس که آبرو ریزی نکن توضیح میدم برگشتم سمت خونه خواهر شوهرم تموم مسیرو گریه کردم وقتی رسیدم بیچاره ابجی مریم گفت چی شده گفتم علی اقا خونه منو کرده ج....ده خونه بنده خدا خواهر شوهرم کلی ناراحت شد و زنگ‌زد مادرشون بیاد منم به مادر شوهرم توضیح دادم اونم گفت بذار مهموناش برن پوستشو میکنم گفتم مامان به من میگه پول ندارم اینهمه بریزو بپاش برای این دوتا ج...ده میکنه اونوقت شبم با کمال پررویی دیدم زنگ زد که اره من دارم میرم با دوستام بيرون

 دارم میرم با دوستام فرحزاد بیشتر حرصی شدم تو دلم گفتم تلافی میکنم سر همه حتی بابام تو این گیرو دار داداشم زنگ زد که مامان دوباره سکته مغزی کرده انقدر فشار روم بود داشتم میترکیدم سرم از پنجره اتاق بیرون بود که شنیدم شوهر خواهرشوهرم داره میگه علی چرا خجالت نمیکشه سه روزه زنشو فرستاده خونه ما منم داشتم داغون میشدم زنگ زدم خواهر شوهر کوچیکم بیاد که بریم خونه خودم بنده خدا اونم اومد کلی با من گریه کرد که داداشم لیاقت تورو نداره وقتی رسیدم خونه درو که باز کردم دوست داشتم خومو بندازم پایین تو خونه پر از لباسایه س..ک ی بود رختخوابا رو زمین غذاها مونده خراب شده بود دیگه تصمیم گرفتم طلاق بگیرم ولی به کسی چیری نگفتم خواهر شوهر کوچیکم کمکم کرد از جام بلند شدم اومدم خونه ي خواهرشوهرم مادر شوهرمم اومده بود اونم کلی غر میزد که علی یاد مجردیش افتاده غلط کرده بیشرف و فلان و از اینجور حرفا به مادر شوهرم گفتم فردا بریم خونه ي ما تکلیف من مشخص بشه گفت باشه من میدونم و علی فرداش رفتیم خونه ي ما اونام رفته بودن من تا بعد از ظهر غر زدمو گریه کردم بعد از ظهر علی اومد منم شروع کردم دادو بیداد و با هم درگیر شدیم منم یه سيلي خیلی اروم زدم تو گوشش یه دفعه ای مادر شوهرم برگشت گفت چته حالا یه کاری کرده اصلا خوب کرده منم گفتم باشه مامان اینجوریه تو دلم گفتم تلافی میکنم از اون قضیه چند ماه گذشت و ما برگشتیم تهران خونه ي بابام یه خودم بابام گفته بود بیا اینجا بشین به شرطی که پرستاری مامانتو کنی کارایه خونه مارو انجام بدي ما هم چون پول لازم داشتیم چون میخواستیم مسکن مهر بخریم مجبور شدم قبول کنم اسباب کشی کردیم اومديم تهران حالا دوباره جنگ شروع شد علی که منو ول کرد رفت من تنهایی وسیله هارو چیدم یه روز داداشم اومد گفت ابجی تو يه فروشگاه کار پیدا کردم برات میری منم که از بی پولی خسته شده بودم گفتم آره زودقبول كردم دیگه میرفتم سر کارو کارمم خیلی خوب بودو شرکتم ازم راضی بود تو این میون دختر خالم شوهرش تصادف کرده بود برای درمان شوهرش اومده بود تهران با بچه هاش دو تا دختر داشت منو علیم مدام با هم قهر بودیم یه شب سر سفره که علی قهر کرده بود نیومده بود دیدم دختر خالم داره غذا کنار میکشه میذاره تو سینی گفتم مهدیه چيكار میکنی گفت میخوام برای شوهرت غذا ببرم گفتم کوفت ببر بخوره هر کی غذا میخواد بیاد بخوره بچه که نیست گفت نه زشته گناه داره بدون توجه به حرف من غذا رو برداشت برد پیش علی منم حرصی شدم داداشم گفت ابجی هواست به شوهرت باشه کسی نمي دونست که من دیگه برام مهم نبس

 امامن می خواستم طلاق بگیرم قبل از اینکه بیایم تهران من به علی گفتم منو بکشی طلاقمو میگیرم اونم فهمید که من میخوام طلاق بگیرم سعی میکرد منو حامله کنه منم قرص جلوگیری میخوردم یه روز خودش رفته بود دکترزنان برام وقت گرفته بود صبح زنگ زود بهم گفت ظهر بیا تهران میخوایم بریم دکتر گفتم دکترچی گفت تو بیا کاری نداشته باش گفتم باشه دیگه ما رفتیمو دیدم بله رفته برام از دکتر زنان وقت گرفته منم رفتم تو معاینه و سونو شدم خداروشکر دکتر گفت مشکلی نداری ولی خواستم بیام بیرون از مطب کلی فکر کردم گفتم دختر تو اگه بچه بیاری کارت تمومه اومدم بیرون گفتم دکتر گفته یک سالی طول میکشه بچه دار بشید اینو که گفتم انگار اتیش گرفت تا خونه با من حرف نزد تا رسیدیم ساعت یازده شب بود زنگ زد به همه که اره بیاید این حامله نمیشه به داداشم گفت بیا چهارتا تیروتخته ی خواهرتو ببر منم تو دلم بهش میخندیدم گفتم خوب شناختمت سر عروسی من سرویس بدل انداختم و سر قرضات طلاهامو بهت دادم اگه خانواده من بد بودن منکه با همه چیزت کنار اومدم خلاصه تو زمانی که دختر خالم خونمون بود فهمیدم که بله با هم رفیق شدن منم برام مهم نبود منم رفتم دادخواست طلاق دادمو مهریمو بخشیدمو فقط مونده بود صیغه ی طلاقمون خونده بشه یه مدت بعد با یه پسره به اسم حسین دوست شدم اون خیلی مهربون بود همش میومدو منو بیرون میبرد و بعد از چند ماه گفت بیام خواستگاری گفتم نه فعلأ اول باید طلاق بگیرم وقتی صیغه ی طلاقو خونده شد منو علی هم دیگرو دیدیم اومدم پایین جلوی دادگاه بهش گفتم راستی یه چیزی میخواستم بهت بگم چون میدونستم عاشق بچه بود اخرش دلمو خنک کردم جواب دکترو بهش نشون دادم گفتم ببین من مشکلی نداشتم دکتربهم گفته بود می تونم باردارشم خودم نخواستم بهت بگم گفت خیلی آشغالی گفتم آشغال تویی که من با همه چیزت ساختم ولی تو آبروی منو جلو خانوادت بردی حالام برو دیگه نمی خوام ببینمت بعد از اون همش با حسین بودم یه پسر مهربون و خوشتیپ منو برد و نشون خانوادش داد یه روز خواهرش زنگ زدو گفت میخوایم بیایم خواستگاری گفتم ابجی من اماده نیستم بذار تب تند حسین بخوابه بعدش تصمیم میگیریم خواهرش یه چیزی گفت که من پشت گوشی قفلی زدم گفت راستش ما تورو میخوایم حسین کمتر پیش میاد اینجوری از کسی خوشش بیاد گفتم ممنون گفت فقط حسین ده سال از شما کوچیکتره من پشت تلفن خشکم زد با گریه گفتم بابا من تازه جدا شدم چرا حسین با من بازی کرد منکه نمیخوام بچه بزرگ کنم چهار روز دیگه دلشو میزنم دوباره اسم طلاق میاد تو شناسنامم خواهرش اصرار میکرد که مشکلی نیست ماتورومی خوایم وحسینم دوست داره

 بهم گفت مادرم هم سنش ازبابام بالاتره بعدش منم خام شدم ورفت وآمدمون ادامه پیداکرد تا اینکه یه روز حسین گیردادکه بایدحلقه دستت کنی منم واقعا برام سخت بود از یه طرف دوسش داشتم از یه طرفم عقلم میگفت نه تا اینکه به اصرار قرار گذاشتیم تو یه رستوران حلقه دستم کنن از بابام بدم میومد بهش چیزی نگفتم مادرمم دیگه حالش خیلی خوب نبود داداشمم براش مهم نبود و خواهرمم گرفتار مشکلات خودش بود تنها رفتمو حلقه دستم کردن اما همونجا متوجه شدم خواهر بزرگ حسین نیلوفر و محمد داداشش از من خوششون نمیاد ولی مامان و بابای حسین و یکی از خواهراش دوسم داشتن چند وقتی گذشت منم چون کفالت مامانمو داشتم یه خونه ازش بهم رسیده بود ولی با این حال پیش خانوادم زندگی میکردم حسینم مرتب میرفت شمال وقتی میرفت کمتر جواب منو میدادو میگفت تو استودیو هستم برای ضبط صدا نمیتونم جوابتو بدم تو ماه رمضون بود حدود ساعت چهار صبح دیدم یه نفر پیام داد به خط بابام نوشته بود شماره ۹۱۹۰۰۰۰۰۰۰ یکی بزودی خط تورو خاموش میکنه شماره خودمو فرستاده بود منم با تعجب با خط خودم زنگ زدم دیدم جواب نداد گفت اس بده گفتم شما کی هستی شماره منو از کجا اوردی گفت من نامزد حسینم گوشی تو دستم خشک شد گفتم خانوم چی داری میگی من حلقه انداختمو خانوادش منو عروسشون میدونن علامت 

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز