سلام اسمم مریمه میخوام داستان واقعیه زندگیمو بگم شاید برای یه عده باورش سخت من دختر آخر یه خانواده خیلی شلوغم البته این شلوغی رو که میگم یه تفاوت داره پدر من قبلا ازدواج کرده بوده و شش تا بچه از همسر قبلش داشته بچه هاش کوچیک بودن برای همین به فکر زن گرفتن مجدد میکنه وقتی میاد روستاي مامانم مادر منوومعرفی میکنن البته که پدر من دو برابر مادرم سنش بود اما اين پدر و مادر بزرک خیر ندیده ام رضایت میدنو دخترشونو میدن بهش مادرمو از شهرستان میاره تهران حتی یک نفر هم باهاش نمیاد که ببینه دخترشونو به کی شوهردادن مادرمو میاره و میبره تو یه زیر زمین کثیف که کنار اتاقش پر از بشکه هایه نون خشک بوده و پر از موش مادرم وسواس داشته و شروع میکنه کم کم اونجارو تمیز میکنه بچه های زن قبلیه بابام خیلی اذیتش میکردن حتی پسر بزرگه بابام که اسمش محمد بوده هم سن مادرم بوده هر روز میومدن و به مادرم کلی طعنه میزدن اونا طبقه بالا زندگی میکردن اینارو مادرم برامون تعریف کرده مثلا میگفت براشون غذا درست میکردم میرفتم لباس بشورم تا غذا آماده بشه میومدم میدیدم غذا رو خوردن و تو بقیش آب ریختن که من چیزی نتونم بخورم بابایه من یه آدم روانی بود هنوزم ازش بدم میاد همیشه از اونا دفاع میکرد بعد از چند وقت مادرم میره طبقه بالا پیششون زندگی کنه هر روز مادرمو به یه بهونه کتک میزدن مادر بیچارمم کسی رو نداشت حتی یه بار که بابام مامانمو با بیل زده بود همسایمون برای مادرم گریه ميکرده میگفت مگه تو پدر نداری که تورو فرستادن پیش این شش تا گرگ بعد از چند وقت مادرم حامله ميشه و خواهر بزرگم مليحه به دنیا میاد ملیحه بعد از اون هم برادرم و بعدش من البته برادرم توی نوزادی به علت اشتباه یه پرستار یک چشمشو از دست میده منم که به دنیا اومده بودم دکتر گفته بود اینو نبرین این میمیره زردی داره مادرمم میگه اگه میخواد بمیره پیش خودم بمیره و منو میبره خونه خونه ما درها و پنجره هایه بزرگی داشت وقتی مادرم اومد طبقه بالا اونا(خوهر و برادر های ناتنیم) گفتن ما با شما زندگی نمیکنیم و میرن طبقه بالا روزها میگذشت و ما بزرگتر میشدیم اما چه روزهایی هر روز سنگ و شیشه تو سر و صورتمون بود انقدر از بالا با سنگ میزدن شیشه هامونو میشکوندن یا وقتی مثلا مادرم شیشه هارو تمیز میکرد میومدن آب دوغ و ماست ترشیده میپاشیدن به شیشه هامون کفشامونو میدزدیدن وقتی هنوزم یادم میاد دستام میلرزه مادرمم که به بابام اعتراض میکرد که جلوی بچه هاتو بگیر تازه یه کتک مفصلم میخورد تابستون که میشد ماهارو میبرد باغ کارگری