داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️
#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش سیزدهم
برگشت و در حالیکه فکرشم نمی کردم,, با محبت گفت : باشه دخترم ..تو راست میگی ..
و دستی پدرانه به موهام کشید و رفت ..و من می فهمیدم که چقدر برام احترام قائله و دوستم داره برای همین هیچ عکس العملی نشون ندادم ..
رفتم بطرف اتاق شیوا ..
نزدیک سال تحویل بود و برو بیا اونطرف ساختمون زیاد بود ..
همینطور که راهرو رو طی می کردم از پنجره حیاط رو نگاه کردم یونس در حالیکه دوتا گلدون گل دستش بود میرفت بطرف اتاق مهمون خونه ...
اتاقی که پر بود از اشیاء گرونقیمت و قدیمی ..که باب میل آصف خان درست شده بود ...
و اینطور که فهمیدم یونس خونه زاد خونه ی آصف خان و عمه شده بود ..
چون راحت رفت و آمد می کرد ..و بهش اعتماد داشتن ...
زدم به در آقا گفت : بفرمایید ..سرمو از لای در کردم تو ..
اون با خوشحالی گفت: گلنار تویی کجایی ؟ بیا دیگه شیوا رو آماده کنیم ..
نگاهی به شیوا انداختم و گفتم : ماشاالله چقدر بهتر به نظر میاین ..
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar