2737
2734
عنوان

داستان واقعی آقای عزیز من🌹از خانم ناهید گلکار

| مشاهده متن کامل بحث + 2372270 بازدید | 3466 پست

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش ششم






اما  اون نتونست خودشو جمع و جور کنه و   پیاده بشه ..و آقا مثل بقیه مواقعی که شیوا  اینطور  کمر درد و استخوان درد داشت بغلش کرد ..

یونس بی پروا اومد جلو و گفت : گلنار سلام خوش اومدی  ...

گفتم : سلام ممنون تو خوبی ؟و منتظر جوابش نشدم  و دنبال بقیه رفتم  توی حیاط ..

خونه با چراغ های زیادی مثل روز روشن بود  ..

یک حیاط که دور تا دورش ساختمون بود و مثل همه ی خونه های قدیمی یک حوض بزرگ وسطش بود ..

رنگ در و پنجره ها آبی کمرنگ و یک دست و مرتب بود ..اون خونه اونقدر اتاق های کوچیک و بزرگ داشت که آدم توش گم میشد ..

این وسط زن جوونی که خیلی سر زبون داشت مدام تعارف می کرد و قربون صدقه ی شیوا و بچه ها میرفت ..

یک در میون می گفت خوش اومدین ..صفا آوردین به خونه ی ما ...

و من فهمیدم که اون ماه منیر زن آصف خان هست و نا مادری شیوا ....از اون همه اشتیاقی که نشون می داد سخت میشد چیزایی که شیوا در موردش گفته بود باور کرد  ...









#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش هفتم







عمه به عادت خودش شیوا رو سرزنش می کرد که تو بازم به فکر خودت نبودی ,, مگه من بهت نگفتم چیکار کنی ؟

چرا گذاشتی دوباره به این حال و روز در بیای ..

من دخالت کردم و گفتم : عمه جون وقتی  راه افتادیم بیام اینجا واقعا بهتر شده بود فکر می کنم توی ماشین کمرش درد گرفته وگرنه حالش خوبه ...

این حرفای من فقط به خاطر این بود که نا خود آگاه دلم نمی خواست کسی متعرض شیوا بشه ...

هیچکس به اندازه من نمی دونست چقدر دل اون نازک و شکننده اس ..

اما شب  خیلی خوبی رو گذروندیم  ..پذیرایی شاهانه  و شام مفصل و تعارف های بی امان آصف خان و ماه منیر هم که چاشنی اون شده بود. برای من که اولین بار بود این طور چیزا رو می دیدم لذت بخش بود ..

غیراز  ما یک عده زن و مرد هم سر سفره نشسته بودن که آصف خان زیاد تحویلشون نمی گرفت و بعدا فهمیدم همه قوم و خویش های ماه منیر هستن...







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش هشتم







بچه ها که تمام شب رو با دایی هاشون و بچه هایی که اونجا بودن بازی کرده بودن خسته و کوفته و خواب آلود اومدن سراغ من ؛؛

یک اتاق بهمون دادن و بردمشون اونجا و خوابیدیم.

روز بعد  نزدیک ساعت پنج بعد از ظهر قرار بود سال تحویل بشه شیوا اصلا حال خوبی نداشت و نمی تونست از رختخواب بیرون بیاد ...

دیگه کاری نمی تونستیم براش بکنیم جز اینکه مسکن هاشو بیشتر کنیم ...

باز همه ی کارای بچه ها به من نگاه می کرد ..

نزدیک سال تحویل هر دوشون رو حموم کردم و لباس های عیدشون رو تنشون کردم ..موهاشون رو شونه زدم و مرتب فرستادمشون بیرون ...

آقا هم به شیوا کمک می کرد ولی بازم خودم باید میرفتم ببینم چطوره؛؛ زود  حاضر شدم و ..از اتاق اومدم بیرون ..

که صدای آصف خان رو  از اتاق بغلی  شنیدم که می گفت : اگر تو نمیگی من بهشون بگم ..برین خونه های خودشون ..

باز راه انداختی اره و اوره شمسی کوره رو ریسه کردی اینجا من می خوام چند روز با دخترم تنها باشم می فهمی ؟

ماه منیر گفت : من می فهمم تو نمی فهمی نمیشه مهمون رو از خونه بیرون کرد ...







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش نهم








آصف خان گفت : زنیکه ؛ الاغ ؛ احمق بیشعور , شیوا  مریضه ؛تو یک ذره ملاحظه نداری ؟

ماه مینر گفت : آخه اونا به تو چیکار دارن ؟اصلا به شیوا چیکار دارن ؟..

روی سر دخترت سوار شدن ؟  هر سال اینجا بودن حالام اومدن چطوری سر سال تحویل بیرونشون کنم انصاف داشته باش  ؟

آصف خان گفت : غلط کردن ..؛؛...؛؛  خوردن ؛؛ تو چرا انصاف نداری ؟ یکسال دخترم اینجاست ..

یک کاری نکن؛هر چی از دهنم در میاد بهشون بگم که بار آخرشون باشه میان اینجا سور چرونی ... منیر دم عیدی اوقاتت رو تلخ می کنم ها ؛؛  ..

همین الان از اینجا میرن ..مفت خوری بسه دیگه ؛؛ بعد از ده سال دخترم اومده می خوام خودم باشم و اون ..

اگر خیلی دوستشون داری هرری ..توام برو ...دیگه حرف آخرمه ....نمی خوام سر سال تحویل ببنینمشون ..










#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍
2731

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش دهم









من فورا برگشتم توی اتاقم ..نمی خواستم آصف خان بدونه که حرفاشو شنیدم ...

یک مدت صبر کردم ؛؛ گوش دادم صدایی نمی اومد ..دوباره در رو باز کردم تا برم پیش شیوا  .. ولی هم زمان آصف خان هم عصبانی از اون اتاق اومد بیرون ...

منو دید و در حالیکه اصلا فکرشو نمی کردم خطاب به من گفت : لعنت به آدم نفهم ...حرف حالی این زن نمیشه ..

چندین ساله یک عده مفت خور اینجا می خورن و می خوابن ..بازم دست از سر من بر نمی دارن ..کاش یکم شعور داشت  این زن  ..

و ماه منیر رو دیدم که با چشمی گریون و عصبانی اما خجالت زده  از اتاق اومد بیرون و نگاهی به من کرد و با سرعت رفت ...

حالم بد شد نمی خواستم آصف خان در مورد زنش به من اون حرف رو بزنه طفلک خجالت کشید ...










#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش یازدهم








سرمو انداختم پایین سکوت کردم ..آصف خان گفت : ببخشید سر و صدای ما رو شنیدی ؟..

گفتم : نه آقا ..من نمی دونم موضوع چیه خاطرتون جمع باشه ...

گفت : تو اگرم شنیده باشی مهم نیست ...برای اینکه دختر عاقلی هستی و می فهمی ؛؛ولی شیوا نباید بدونه من به تو اعتماد دارم ..

سرمو با یک لبخند کج کردم و گفتم : آصف خان شما چطوری اینقدر به من اعتماد  دارین ؟ همینطور که میرفت به طرف پنجره ی راهرو که رو به حیاط بود یکم آروم شده بود  ..

بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : موهامو که توی آسیاب سفید نکردم ..من شصت و پنج سالمه ..با همه جور آدم سر و کار داشتم ..ولی مثل تو کمتر دیدم ..

می دونم شیوا از اخلاق های تو برام خیلی گفته ..اما چیزی که من در مورد تو فهمیدم اینه که شخصیت داری یک شخصیت ذاتی  ..

هم مودبی هم جسور ..هم بی پروا هم خجول ..

هم پیچیده ای هم ساده ..هم دست یافتنی هستی و هم دور از دسترس ....









#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش دوازدهم








آروم رفتم کنارش ایستادم و گفتم : خودم نمی فهمم چطوریم ولی مثل این حرفا رو یکی دیگه ام بهم زده ..

اما اگر اجازه بدین یک چیزی بهتون بگم ..

بهم نگاه کرد و گفت : بگو ..

گفتم :  من اینو می دونم که شما آدم مهربونی هستین ..برای همین درِ خونه تون به روی همه بازه ..و هر کس به خودش اجازه میده مهمون خونه ی شما باشه ..

پس به نظرم سخت نگیرین ..و بزارین حالا که دخترتون اینجا پیش شماست..بهتون خوش بگذره ..

حالا فکر نمی کنم برای شیوا جون هم زیاد مهم باشه ..

ماه منیر خانم الان سرش خیلی شلوغه ..دارن زحمت می کشن ،،این همه مهمون ؛؛ خوب نیست ناراحت بشن آهی کشید و گفت : من که فکر می کنم هر چی سفره ی آدم بزرگتر باشه برکت اونم بیشتره ؛؛ دریغ ندارم که  ..اما من به این زن گفته بودم شیوا میاد؛؛ گفته بودم مهمون دعوت نکن ؛  باید امسال رو منو به حال خودم میذاشت ...

گفتم : می دونم ..راست میگین ولی حالا که شده سر سال تحویل اوقات خودتون و ماه منیر خانم رو تلخ نکنین ..اینجا همه به شما نگاه می کنن ...








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش سیزدهم








برگشت و در حالیکه فکرشم نمی کردم,, با محبت گفت : باشه دخترم ..تو راست میگی ..

و دستی پدرانه به موهام کشید و رفت ..و من می فهمیدم که چقدر برام احترام قائله و دوستم داره برای همین  هیچ عکس العملی نشون ندادم ..

رفتم بطرف اتاق شیوا ..

نزدیک سال تحویل بود و برو بیا اونطرف ساختمون زیاد بود ..

همینطور که راهرو رو طی می کردم از پنجره حیاط رو نگاه کردم یونس در حالیکه دوتا گلدون گل دستش بود میرفت بطرف اتاق مهمون خونه ...

اتاقی که پر بود از اشیاء گرونقیمت و قدیمی ..که باب میل آصف خان درست شده بود ...

و اینطور که فهمیدم یونس  خونه زاد خونه ی آصف خان و عمه شده بود ..

چون راحت رفت و آمد می کرد ..و بهش اعتماد داشتن ...

زدم به در آقا گفت : بفرمایید ..سرمو از لای در کردم تو ..

اون با خوشحالی گفت: گلنار تویی  کجایی ؟ بیا دیگه شیوا رو آماده کنیم ..

نگاهی به شیوا انداختم و گفتم : ماشاالله چقدر بهتر به نظر میاین ..







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍
2738

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش چهاردهم









گفت :  یک عالم مسکن خوردم که بتونم سال تحویل روی پام باشم فقط دعا کن خوابم نبره ..

آقا گفت : ببین زن منو ؛؛ حموم کرده خوشگل شده لباس نو پوشیده ...

خندیدم و گفتم : چرا اینطوری میگین مگه شیوا جون بچه است که گول بخوره ..اونم خندید و گفت: برای من بچه است دارم لوسش می کنم  ..

و بالاخره من و آقا دو طرف شیوا رو گرفتیم و رفتیم سر سفره ی هفت سین ..

همه ی کسانی که توی اون خونه بودن حتی راننده ها و کارگر های خونه که  خوب یونس هم جزو اونا بود سر سفره ی با شکوه هفت سین جمع شدن ..

ظاهرا هیچ کدوم از مهمون ها نرفته بودن ...مادر ماه منیر که با اونا زندگی می کرد قران خوند ..

آصف خان که روی یک مبل بزرگ اون بالای سفره نشسته بود چند بیت از حافظ خوند و بعد گفت :خدایا  برای سال نو سلامتی و خوشی آرزو می کنم ..

دلی شاد و لب های خندون , و مملکتی آباد ؛ ..و در این لحظه ی سال تحویل که بعد از سالها دختر عزیز من,, نور چشمم در کنار ماست همه با هم برای سلامتیش دعا می کنیم و امید داریم در این سال شیوا از این درد خلاص بشه و به امید خدا سلامتی کاملشو به دست بیاره ...









#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش پانزدهم








به محض اینکه سال تحویل  شد ..آصف خان قران رو بر داشت ، باز کرد و همینطور که دور می زد یک دونه اسکناس یک تومنی نو  بر می داشت و با احترام می داد .. .

از کوچک و بزرگ مرد و زن یکسان ,,, یعنی همونی که به آقا و ماه منیر خانم داد به یونس و بقیه  هم عیدی داد  ...

اما به شیوا و من که رسید ازمون  رد شد   ...و بالاخره آخرین نفر هم عیدی خودشو گرفت و بعد یک جعبه از جیبش در آورد و داد به شیوا  پنج سکه طلا پهلوی ....

و ده تا از اون اسکناس ها رو بر داشت وگرفت طرف من و  گفت : تو برای اولین بار به خونه ی من اومدی ..باید خاطره ی خوشی داشته باشی ..اینم عیدی تو ..

نمی دونم چرا دلم خواست دستشو ببو سم ..خم شدم و این کارو کردم ..اونم مانع نشد ..بعد عمه عیدی داد و حسین خان ...

و بعدم عزت الله خان ..








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش شانزدهم







اما کمی بعد دیدم که حسین خان بلند شد و به عمه گفت : خانم یک کاری پیش اومده باید برم رفع و رجوع کنم زود بر می گردم ..

عمه خیلی عادی گفت : بسلامتی انشاالله ...

من حواسم بود که عمه با وجود  اینکه صورتش رو غم گرفته بود اصلا کاری نکرد که دیگران متوجه بشن ..

حالا من و اون می دونستیم که حسین خان کجا می تونه رفته باشه ..من هر وقت اونو می دیدم درس های بزرگی ازش می گرفتم ..

و اینطوری با شام شب عید اونشب هم با خوشی تموم شد ..

در حالیکه حسین خان خیلی دیر وقت اومد و یکراست رفت خوابید ...

وقتی آخر شب توی  اتاقی که در اختیارم گذاشته بودن داشتم پرستو رو می خوابوندم ..یکی زد به در ..





ادامه دارد







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍
قربونت عزیزم .باور کن هر وقت یادم می افتی یا داستان و دارم می خونم برا سلامتیت صلوات می فرستم .یه وق ...

وایییی ممنونم عزیزم خجالتم نده مهربون.

منم قبلا شرایطم مثل خودت بود.همه دورو بریام از سادگیم و روراستیم سوءاستفاده میکردن دلمو میشکستن ولی من امیدم به خدا بود.چه شبهایی که از حرفاشون اشک ریختم و دم نزدم.ولی الان بعد سالها متوجه شدن من کیم حالا اینقدر بهم احترام میزارن و دوستم دارن که اشک شوق میریزم

فقط بسپاربه خدا خواهر مهربونم.به وقتش همه میفهمن چه گوهر نابی هستی و قلبت پاکتر از آب زلاله🌹🌹🌹

خیلی خانومی منم برای خوشبختی و شادی از ته دلت برات صلوات فرستادم ازخدای مهربون میخوام هیچ وقت غم تو دلت نباشه و هیچ وقت رهات نکنه🙏🙏🙏🌹🌹🌹

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز