داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️
#قسمت_دوم- بخش سوم
آقا بدون اینکه جوابش بده با برادرش وارد عمارت شد ..و من روی برف ها توی ایوون ایستادم ..
یک لحظه خوف برم داشت ..که محمود زد توی پشتم و گفت برو تو دختر جون ..از اون طرف آقا بلند صدا کرد ..
گلنار خانم بیا تو بابا ..نترس ..
فورا کفش هامو در آوردم و بقچه ی لباسم رو زیر چادرم قایم کردم و گرفتم جلوی سینه ام و وارد خونه شدم ...
یک راهروی بزرگ ...که در سمت چپ و راست اتاق های متعددی داشت ,, که من نتونستم بشمرم ..و انتهای راهرو یک راه پله که با فرشی قرمز پوشیده شده بود و میرفت طبقه بالا ....
اتاق سمت راست در بزرگی داشت که باز بود ....
چشمم افتاد به اون چیزی که توی رویا هام هم نمی تونستم مجسم کنم ...
همه چیز برق می زد و با اینکه روز بود چراغ های زیادی اونجا رو روشن ترکرده بود....
یک خانمی که داشت با یک دستمال دستشو خشک می کرد اومد جلو ..قدی متوسط داشت و موهای فر فری زیبا ...
خودش چندان چنگی به دل نمی زد ولی لباس و آرایشی که کرده بود معلوم میشد از اون خانم های شیکان پیکان و پولداره ....
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar