2733
2739

سلام دوستای گلم

من داستانهای ایشون رو دنبال میکنم واقعی هستن و بسیار دلنشین😍

هر روز چند پارت میزارم لطفا بخونید و نظراتتونو بگید چون براشون میفرستم نظرتونو😘

ممنونم از حضورتون🌹

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

به نام خدایی که همه چیز از اوست



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_اول - بخش اول






مادرم همینطور که با گوشه ی چارقدش اشک چشم و بینی شو می گرفت چند دست لباس و جوراب و ژاکت کهنه ی منو که خودش بافته بود رو توی بقچه پیچید ..

در حالیکه  مثل بارون اشک میریخت گفت : زود حاضر شو آقا که اومد بی چون و چرا باهاش برو وگرنه بابات پشیمون میشه و تو رو میده به جواد ..

بعد میفتی گیر یک نامرد مثل خودش  شیره ای ...

اونجا  به کار کسی کار نداشته باش ..جواب نده ..هر چی گفتن بگو چشم ..اما تا می تونی پولاتو جمع کن ..

اگر یک وقت بابات  اومد سراغت بروز ندی  پول داری ها ...همه رو یک جا قایم کن برای روز مبادای خودت؛؛  ..

قربون اون شکل ماهت برم مبادا به کسی اعتماد کنی ..همیشه هوشیار بخواب ..اجازه نده مردی بهت نزدیک بشه ..اگر جایی می خوابی که تنها بودی حتما درو فقل کن ..

میگن عزت الله خان مرد خوبیه ..اما توی این دور زمونه  نمیشه به کسی اعتماد کرد ...







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_اول - بخش دوم








گوشه ی چارقدشو گرفتم و با التماس گفتم : نمی خوام برم تو رو قرآن  منو پیش خودتون نگه دارین قول میدم کمتر بخورم ..

میرم قالی بافی مثل کبری زود یاد می گیرم بعدم به بابام پول میدم تا منو شوهر نده ...

گفت : نه قربونت برم من  خیر تو رو می خوام ..خونه ی عزت الله خان هم نون هست و هم آب ..

اینجا بمونی که چی بشه ؟..آخرِ آخرش میشی یکی مثل من ..صبح تا شب رخت بشوری بدی یک مُفنگی شیره ای  دود کنه بره هوا ؟ همینو می خوای ؟ یک نیگا به من بکن ؛

دستهامو ببین از سرما خشک شده با آرنجم رخت می شورم ..انگشت هام حرکت نمی کنن از بس توی آب یخ زده لباس آب کشیدم ..

برو پشت سرتم نگاه نکن ..پاشو قربونت برم ..اقلا تو یکی بین ما خوشبخت بشو و من خیالم از بابت تو راحت بشه ...

من همینطور چمباتمه زده بودم زیر کرسی و دلم داشت از غصه می ترکید هیچ بچه ای دلش نمی خواد از مادرش جدا بشه...







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_اول - بخش سوم








اما درد بزرگ من این بود که به جایی میرفتم که هیچ شناختی ازش نداشتم ,

نگاهی به اتاق و دوتا داداشم که از سرما جرات نمی کردن از زیر کرسی بیرون بیان کردم ..صورت معصوم و بیگناهشون دلمو آتیش زد ..گفتم : یعنی خون من از اینا رنگین تره ؟ هر کاری شما ها کردین منم می کنم ..

نمی خوام خوشبخت بشم ,  با صدای بلند تر گفت :  ...پاشو دیگه ؛ دل ؛؛ دل نکن ..منم هوایی میشم ...

زود باش دور اطراف رو نیگا کن ببین  چیزی جا نذاشتی؟ بزاری توی بقچه ات همین الانه اس که برسن  ...

مادرت بمیره ..می دونم دلت نمی خواد بری اما اینجا هیچ آینده ای نداری مگر اینکه مثل من بشی ..پاشو خوف به دلت راه نده ..هر جا بری از این خراب شده بهتره ...

گور بابای دل بی صاحب مونده ی من که مادرم و غصه دار تو میشم ...







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍
2731

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_اول - بخش چهارم







بیرون از کرسی اتاق ما سرد بود درست مثل بیرون ..مدتی بود که برف روی برف باریده بود ..و اون روز بازم داشت با تیکه های درشت روی برف های دیگه تلنبار می شد ...

لحاف رو زدم کنار و همینطور که زیر کرسی نشسته بودم ..یک پیرهن خاکستری بد رنگ که دور کمرش چین داشت تنم کردم ..و یک شلوار مشکی گشاد به پام کشیدم..

ژاکت قهوه ای ؛رنگ و رو رفته ای که بهترین لباس گرم من بود تنم کردم و دوباره خزیدم زیر کرسی ...

من توی اون زندگی احساس بدبختی نمی کردم روحیه ی شادی داشتم توی رویا های خودم سیر می کردم ..

مادرم قصه های زیادی بلد بود و شاید اونم خودشو یک طواریی با گفتن اون قصه ها برای ما از غصه دور می کرد ...

گاهی دختر شاه پریون می شدم و گاهی چهل گیس ؛؛ و ماه پیشونی ..و گاهی با کالسکه ای که پر از گل بود توی آسمون پرواز می کردم ...

و شب ها  میرفتم بالا و بالاتر تا نزدیک ستاره ها و چند تا از اونا رو می چیدم و با خودم میاوردم...

اونقدر واضح بود که برق اونا رو توی دستم می دیدم ... و یا  توی دشتی از گل می دویدم و گاهی توی یک برگه آب تنی می کردم ..









#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_اول - بخش  پنجم







بابام توی نانوایی کار می کرد قرار بود عزت الله خان بره همون جا و با هم بیان دنبالم  ....

ما عزت الله خان رو ندیده بودیم ولی می دونستیم صاحب اصلی خونه هایی که توی کوچه ی ما بود اونه  و یک مردی به نام نورالدین به اوضاع رسیدگی می کرد و کرایه ها رو هر ماه می گرفت و می برد برای عزت الله خان ...

و از طریق همون نورالدین ؛ هم من انتخاب شدم تا برم توی خونه ی اونا برای کار ..

هر چی به اطراف نگاه کردم چیزی نداشتم که قابل این باشه که با خودم ببرم ..

تنها عروسک کنهه ای که از بچگی باهاش بازی می کردم  و کنار دستم بود , رو  بر داشتم و پرت کردم روی لباسهام ..و مامان در حالیکه اونو می گذاشت توی  بقچه و گره می زد ...سری با افسوس تکون داد و گفت : ای دختر جان حالا دم رفتن نمی خوام دلت رو بشکنم تو برای کار میری عروسک بازی تموم شد ...

که صدای باز شدن در حیاط تنم رو لرزوند و تا گردن رفتم زیر کرسی و ..با هراس گفتم : مامان نزار من برم ؛؛ اشک هاش بیشتر شد وطوری که انگار  یک چیز ترسناک دیده  بود ؛؛  نمی تونست خودشو جمع و جور کنه اما گفت : بیا بیرون از اون زیر ..

بهت قول میدم به زودی خودت می فهمی چرا این کارو کردم ..بعد منو دعا می کنی ,, باید تو رو از این خونه و زندگی نجات بدم  ...








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_اول - بخش ششم






درِ اتاق باز شد و بابام که مرد لاغر و کوتاه قدی بود و اونقدر مواد می کشید که اغلب در حال چرت زدن بود گفت : زینت ؟ زینت ؟ حاضرش کردی ؟ آقا اومده ..

اما خودش منو دید که هنوز زیر کرسی نشستم ..

داد زد این که حاضر نیست ....

مامان زیر بغلم رو گرفت و گفت : پاشو دیگه ..زود باش  ..با همه ی سختی که توی اون خونه وجود داشت  دلم رضا به رفتن نبود ..

از وقتی چشم باز کرده بودم در و دیوار های اون خونه همه ی دنیا ی من بود .. برادرام رو دوست داشتم با همه ی غم و دردی که داشتیم با هم بازی می کردیم و توی رویا های خودمون زندگی بهتری رو می ساختیم و خوش بودیم ..  

یک چارقد سفید با گلهای سبز ..و یک چادر سفید کهنه سرم انداختم و آماده شدم ....

بابا دوباره گفت : دِ یاالله ؛؛آقا توی سرما منتظره ..

با اعتراض گفتم : منتظره که منتظره باشه ؛ نباید از مامان و داداشم خدا حافظی کنم ؟خودتون که عین خیالتون نیست از خدا خواستین ,,  

گفت : چشم سفید اونجا رفتی اینطوری حرف بزنی اون زبونت رو از پس کله ات می کشن بیرون ..جمع کن اون گاله رو ..








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_اول - بخش هفتم







برادرای من فقط شش و چهار سال داشتن و چیزی از اینکه من دارم کجا میرم نمی فهمیدن ...ولی هر دو به گریه افتادن ..

کفش هامو پام کردم که هر لنگه ی اون چند تا سوراخ داشت ..و مدتی در آغوش مامانم موندم ...تا بابا بازوی منو گرفت و کشید ..

آقا دم در پشت به ما ایستاده بود قد بلند و چهار شونه به نظرم اومد ..

یک پالتوی بلند تنش بود  که یقه ی اونو بالا برده بود و یک کلاه شاپو به سر گذاشته بود ..و دونه های برف روی شونه هاش نشسته بود ...

ابهتش منو گرفت...چنان که  ترسیدم برم جلو ..

آهسته روی برف ها قدم بر می داشتم ..از صدای پای ما برگشت .....

حرف نمی زدم ولی با حلقه ای از اشک که توی چشمم جمع شده بود و نگاه التماس آمیزم نشون می داد که چقدر از رفتن بیزارم ...

بابام منو با خودش کشید تا بیرون در ..جایی که آقا ایستاده بود ..دوباره برگشتم و به مادرم که گریه می کرد نگاه کردم  ...







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍
2738

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_اول - بخش هشتم







آقا بدون اینکه به من نگاه کنه ..یک مقدار اسکناس از جیبش در آورد و  داد به بابام  و آروم گفت : نگران نباش احمد,  جای دخترت اَمنه ..

از این ماه کرایه هم نمی خواد بدی ...و راه افتاد ..

بابا  یک سقلمه به من زد و گفت : خدا خیرتون بده ..دعا گو ی شما هستیم ..برو دیگه دختر  ..دنبالش برو ..حرف گوش کن تا برت نگردونن ..

همینطور که میرفتم سرم کج بود و بهش  نگاه می کردم بلکه دلش به حالم بسوزه و برم گردونه ...ولی اون رفت توی خونه و در رو بست ...و من صدای شیون مادرم رو شنیدم ...

زیر لب گفتم : بابای بی عاطفه ...

قدم های آقا تند و بلند بود و اگر نمی دویدم نمی تونستم بهش برسم ...

به سر کوچه که رسید درِ یک ماشین رو باز کرد و به من گفت : سوار شو ..چرا می لرزی ؟ نترس دخترم ما آدم های بدی نیستیم آروم باش ..

اگر دلت نخواست بمونی من قول میدم برت گردونم ..اینطوری خوبه ؟الان بخاری رو می زنم گرم میشی ....








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_اول - بخش نهم









صداش ملایم و دلنشین به نظرم اومد ..به صورتش نگاه کردم ..چه مرد خوش قیافه ای بود ...

درو بست و رفت جلو و نشست پشت فرمون و راه افتاد ..

از توی آینه به من نگاه کرد و پرسید اسمت چی بود ؟

گفتم : گلنار  ..

پرسید می دونی چند سال داری ؟

گفتم : بله آقا ..دوازه سال ...

فکری کرد و زیر لب و با آرومی  گفت : خدا کنه از پس کار ما بر بیای ...

ببینم گلنار خانم سواد داری ؟

گفتم : نه آقا ..

دیگه حرفی نزد...برف زیاد بود و ماشین مرتب سر می خورد و اون آهسته و با خونسردی میروند ...

تا رسیدیم در یک خونه ..نمی دونم چرا و چی شد که دلم قرار گرفته بود ..

دلی که یک هفته بود برای این رفتن می جوشید حالا راحت عقب ماشین گرم و نرم آقا نشسته بودم ...





ادامه دارد ..








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_دوم- بخش اول






به برف قشنگی که می بارید نگاه می کردم ..و  درخت ها ی کنار خیابون رو  می شمردم  ؛..

ده ؛ یازده , دوازده ....و  غرق در لذتی شدم که تا اون زمان تجربه اش نکرده بودم  ...

مثل رویا هام زیبا بود ...

احساس سبکی خاصی داشتم ..حس پرواز بهم دست داد ه بود  ..که با ترمز و بوق ماشین  یکه خوردم و به خودم اومدم ..

کنار یک در بزرگ ایستاده بودیم ..چند دقیقه ای طول کشید تا یک مرد میون سال درو باز کرد و ماشین وارد یک حیاط شد ..

برف همه جا رو سفید کرده بود؛؛  من از همون جا عمارت آجری بزرگی رو دیدم که میون برف ها  می درخشید ..و حیاطی که سفید بود  ؛ و درختان کاجی که فقط سبزی برگ های سوزنی اون از لای برفها به اون حیاط رنگ می داد ...

ماشین از جلوی یک خونه ی کوچک که سمت چپ در بود رد شد و کنار دیوار نگه داشت و آقا برگشت رو من و با مهربونی گفت :می ترسی ؟

گفتم : نه آقا ...

گفت پیاده شو معلوم میشه دختر شجاعی هستی ....

و خودش پیاده شد؛؛ و به اون مرد که دنبال ماشین توی برف ها می دوید گفت : محمود ؛؛ چرا خوب حیاط رو پارو نکردی ؟

زود باش تا شب نشده یخ می بنده ...روی ماشین رو هم بکش ...







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_دوم- بخش دوم







گفت : چشم آقا دست تنها بودم ..به والله تازه رفته بودم  توی اتاقم یکم گرم بشم...چند دقیقه بیشتر نبود  آقا ...

درحالیکه با اون کفش های پاره توی برف ها بطرف عمارت می رفتم و آقا جلوم بود و محمود پشت سرم ... حس کردم دختر پادشاهی هستم که دارن منو وارد قصر پدرم می کنن ..و عده ای اونجا منتظرن تا به من  تعظیم کنند  ...

عمارت یک ایوون بزرگ داشت که از یک راه پله ی  دوطرفه هلالی شکل میشد  به اون وارد شد  ..

هنوز من پا روی اولین  پله نذاشته بودیم که یک پسر جوون هفده , هجده ساله که خیلی شبیه به آقا بود  اومد به استقبال   ..و بلند گفت : سلام آقا داداش ..

آقا پرسید: چه خبر امیر حسام  ؟ همه چیز روبراهه ؟

گفت : ای ؛؛کم و بیش ؛؛ ،، عزیز براتون تعریف می کنه  ...

و نگاهی به من کرد وبا تعجب ادامه داد ..اینه ؟ ..داداش به درد اون کار  نمی خوره ...







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_دوم- بخش سوم








آقا بدون اینکه جوابش بده با برادرش وارد عمارت شد ..و من روی برف ها توی ایوون ایستادم ..

یک لحظه خوف برم داشت ..که محمود  زد توی پشتم و گفت برو تو دختر جون ..از اون طرف آقا بلند صدا کرد ..

گلنار خانم بیا تو بابا ..نترس ..

فورا کفش هامو در آوردم و بقچه ی لباسم رو زیر چادرم قایم کردم و گرفتم جلوی سینه ام و وارد خونه شدم ...

یک راهروی بزرگ ...که در سمت چپ و راست اتاق های متعددی داشت ,, که من نتونستم بشمرم ..و انتهای راهرو یک راه پله که با فرشی قرمز پوشیده شده بود و میرفت طبقه بالا ....

اتاق سمت راست در بزرگی داشت که باز بود ....

چشمم افتاد به اون چیزی که توی رویا هام هم نمی تونستم مجسم کنم ...

همه چیز برق می زد و با اینکه روز بود چراغ های زیادی اونجا رو روشن ترکرده بود....

یک خانمی که داشت با یک دستمال دستشو خشک می کرد اومد جلو ..قدی متوسط داشت و موهای فر فری زیبا ...

خودش چندان چنگی به دل نمی زد ولی لباس و آرایشی که کرده بود معلوم میشد از اون خانم های شیکان پیکان و پولداره ....








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

من جاذب پول و ثروت الهی هستم؛مبالغ زیادی پول دائما به حسابم واریز میشود؛خداوندا سپاسگزارم😍😍😍
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز